مرز
دوربين را چرخاند و از بالا تا پايين مرز را در چند لحظهاز نظر گذراند. آن روز باچند تا از بچههاى سپاه قرار گذاشتهبودند كه به مرز بيايند و همه چيز را با چشم
خود ببينند.عراق چند كيلومتر داخل خاك ايران آمده بود و يكى دوروستا را هم به تصرف در آورده
بود و حالا صداى سوتخمپارههاى دشمن از دور شنيده مىشود.يكى از عشاير منطقه را با خود نزد اسماعيل آوردند.- اهل كجايى.- مال همين ده هستيم.وقتى با دست جهت روستا را نشان داد، اسماعيل همدوربينش را همان طرف گرفت.- اسم دهتان چيه؟ - فكه، يك روستاى كوچك مرزى است.- آره روى نقشه ديدهام. نزديك پاسگاه.- ها بله، نزديك پاسگاه.- خوب الان آنجا هستيد.- نه، آنجا بوديم. عراقىها همه را از ده بيرون كردند.عدهاى را هم با خود بردند.- بردند؟!- بله به عراق بردند.ابراهيم چشم در چشم دوربين به خانوادهاى خيره شدكه عراقىها به زور آنها را سوار
يك كاميون مىكردند. پدرخانواده كه از آن وضعيت خيلى عصبانى بود با ضربهقنداق يك
سرباز عراقى روى زمين افتاد.آنها اثاثيه منزل خانواده را نيز داخل كاميون ريخته وپيكر بىجان مرد را هم به
وسائل داخل ماشين اضافهكردند. كاميون در ميان نالههاى زنان و كودكان و گرد و
خاكروستا گم شد.خاكى كه از جاده به هوا بلند بود.مسير حركت كاميون رانشان مىداد آنها به سمت عراق
مىرفتند.- فكر كنم همهشان را به اسيرى بردند. لعنتىها!- همه را دارند مىبرند.به هيچكس رحم نمىكنند. تاحالا كلّى از گوسفندهاى ما را سر
بريده و خوردهاند.اسماعيل كه از ديدن صحنه روستا و شنيدن حرفهاىپيرمرد خونش به جوش آمده بود،
دوربينش را به زمينگذاشت و اسلحهاش را مسلح كرد.همراهان او هم همگى اسلحه داشتند. اسماعيل بهپيرمرد نگاه كرد و گفت:« تو چى تو هم
مىآيى!؟» - بله، چرا نيايم. اينجا سرزمين من است. من از شمابيشتر بايد دلم براى آب و خاكم
بسوزد.و بعد همه با هم به سمت روستا به راه افتادند.عراقىها مشغول غارت روستا بودند كه گروه چند نفرهآنها از تپههاى اطراف بالا
آمدند. اسماعيل كه تا آن موقعهنوز از جنگ و درگيرى تجربهاى نداشت سعى كرد هرآنچه
را كه راجع به جنگها شنيده و در فيلمها ديده و يا دركتابها خوانده بود به كار
بگيرد.كار مشكلى نبود، بايد پخش مىشدند و هر يك ازطرفى به روستا نزديك مىشد.اسماعيل از بچهها همين را خواست و آنها آرام آرام بهده نزديك شدند و پشت درختها و
ديوارها موضع گرفتند.حركت دست اسماعيل نشانه شروع آتش بود و همه باهم به سمت عراقىها تيراندازى كردند.
در عرض چنددقيقه باران تير بر سر سربازان باريدن گرفت. عراقىها تا بهخود بيايند
تعدادى از آنها نقش زمين شدند.اسماعيل زودتر از بقيه به كوچههاى ده پا گذاشت، ازپشت يك ديوار عراقىها را ديد كه
جنازه دوستانشان را رهاكردهاند و دارند سوار يك ماشين مىشوند تا فرار كنند.صداى جيغ و فرياد كودكان و زنان از پشت ديوارها وداخل خانهها مىآمد.اسماعيل جيپ فرمانده عراقىها را هم به گلوله بست واز آنها تنها دو نفر توانستند
فرار كنند.جنازه عراقىها در كوچههاى روستا افتاده بود كهبچههاى ديگر هم آمدند. اسماعيل
اسلحهاش را روىشانهاش انداخت و گفت:« بايد فشنگها و اسلحههاىعراقىها را
برداريد.» همه با تعجب به تفنگهاى سربازان كشته شده عراقىنگاه مىكردند. چه سلاحهاى جديدى
داشتند، تيراندازىبا آنها، خيلى راحتتر و دقيقتر بود.مردم باقيمانده در روستا هلهله كنان و با خوشحالى بهطرف اسماعيل و گروهش آمدند و
آنها را مانند نگينى درميان گرفتند.از همه آنها بيشتر پيرمرد خوشحال بود.او كه چند روزىاز خانه و كاشانهاش دور مانده
بود، حالا مىتوانست برودبه اهل و عيالش سر بزند.اسماعيل مىدانست كه خبر درگيرى آنها دير يا زود بهفرماندهان عراقى مىرسد و ممكن
است هر چه زودتربراى گرفتن روستا سر برسند.يا الله زودتر زنها و بچهها را از روستا دور كنيد. بايداينجا را تخليه كنيم.
عراقىها يكى دو ساعت ديگرمىآيند.فرمان اسماعيل در عرض چند دقيقه اجرا شد. ديرىنگذشت كه كاروانى كوچك از اهالى ده
آماده رفتن بهسمت شهرهاى ايران شد.آن روز ديگر در مرز جاى ماندننبود.اسماعيل خوشحال بود كه نيمى از مردم روستا نجاتداده بود، و مىدانست كه با اين كار
درس خوبى به عراقىهاداده است.