وارد مقر سپاه كه شد، چشمش به مرد جا افتادهاىخورد كه گوشه حياط نشسته بود و به سيگارش پُك مىزد.ترس در چهره مرد هويدا بود؛ امّا سعى داشت خود را آرامو بىخيال نشان دهد. او هر دفعه پُكهاى عميقترى بهسيگارش مىزد.
معلوم بود كه از چيزى ناراحت است. امّا بروز نمىداد.
اسماعيل به حال پريشان مرد دلش رحم آمد.حدسمىزد كه آن مرد را براى چه گرفتهاند. نگاهش قدمهاى يكىاز بچهها را دنبال كرد كه آمد و كنار مرد ايستاد و بعد خمشد و سيگارش را از او گرفت و به زمين انداخت.
اسماعيل با چشمهاى گرد شده از تعجب، سيگار آنمرد را ديد كه زير پوتينهاى يكى از نيروهاى مقر سپاهخاموش شد و از آن تنها دودهاى سياه رنگ بر زمين ماند.
- اينجا سيگار كشيدن ممنوع است. چند دقيقه صبر كنتا پروندهات را تكميل كنيم و بفرستيمت زندان. آنجا هرچقدر كه خواستى سيگار دود كن.
اسماعيل آرام به آن دو نزديك شد. مرد دستانش را دورپاهايش حلقه كرده بود و به سيگار خاموشش نگاه مىكرد.
- ممكن است به من هم بگوييد چه شده؟ - آقا اسماعيل، اين مرد« شرب خمر» كرده!
مرد با عجله به صورت اسماعيل نگاهى انداخت وچشمهايش را چرخاند.
- شرب خمر يعنى چه!؟ - مشروب خورده و همينطور مست آمده توى خيابان!
شما از كجا فهميديد كه او مشروب خورده؟ - از بوى گَند دهانش معلوم است!
- شما مگر دهانش را بو كرديد.
- بله!
حرفهاى او داشت اعصاب اسماعيل را به هممىريخت احساس مىكرد بچهها با آن مرد غريبه ظالمانهبرخورد كردهاند. ديگر جلوى خودش را نمىتوانستبگيرد براى همين فرياد زد و همه افراد مقر را خطاب قرارداد:
شماها بيخود اين مرد را دستگير كرديد! دنبال مردم راهمىافتيد و دهانشان را بو مىكنيد كه ببينيد مشروب خوردهاند؛ يا نه. استغفرالله - امّا....
- امّا ندارد! شما حق دستگيرى كسى را نداريد. اصلاً بهشما كه كى چه كار كند. مگر ما گزمه و محتسبيم؟!
بچهها با صداى بلند اسماعيل از اطراف مقر آمدند ودورش حلقه زدند.حرفهاى او آنها را غافلگير كرده بود.
- هركس پيش خودش، پيش مردم، نزد خدا آبرو دارد.چرا ما بجاى خدا بشينيم و حكم كنيم چه كسى به ما ايناجازه را داده كه از جانب خدا حرف بزنيم. ما هزار و يككار واجب تر داريم كه روى زمين مانده. هيچ مىدانيد كهعراقىها حمله به مرزها را شروع كرده اند؟! مىدانيد كهخرمشهر دارد محاصره مىشود؟! مىدانيد اگر پاىعراقىها به شهرهاى ما برسد، چه اتفاقى مىافتد؟ ما اگرخيلى مرد باشيم بايد جلوى دشمن را بگيريم.نه اينكه مثلداروغهها در شهر راه بيفتيم و بر عليه اين و آن حكم صادركنيم...
حرفهاى اسماعيل بچهها را شرمنده كرده بود؛ امّا آنهابه او عشق مىورزيدند و از اين سرزنشها ناراحتنمىشدند. رابطه آنها با اسماعيل مانند رابطه بين شاگرد ومعلم بود.
حرفهاى اسماعيل اول از همه خودش را آرام كردلحظاتى بعد اسماعيل زير كتفهاى مرد را گرفت و از زمينبلندش كرد و بعد خودش تا نزديك در با او رفت و معذرتخواهى كرد.
مرد هنوز چند قدمى نرفته بود كه چهره اسماعيل وحرفهايى كه او با نيروهايش گفته بود از ذهنش گذشت.ايستاد و به عقب نگاه كرد. در نيمه باز مقر چهره خنداناسماعيل را در خود جا داده بود. او هم تبسمى كرد وگذشت.
دفعه بعد كه آن مرد به مقر سپاه آمد، هيچ خطايى نكردهبود. بلكه تنها و تنها براى ديدار با اسماعيل تا آنجا آمدهبود. اسماعيل به گرمى از او پذيرايى كرد و گفت:« اميدوارمدوستان خوبى براى هم باشيم»