لحظه جدایی من

داود ام‍ی‍ری‍ان‌

نسخه متنی -صفحه : 8/ 2
نمايش فراداده

لحظه جدايى من

دبستان دختران نرگس روى يك تپه سرسبز و كم ارتفاع قرار داشت؛ در روستاى شاندرمن در نزديكى شهر صومعه سرا.

سقف مدرسه شيروانى بود و ديوارها بيشتر از بلوك سيمانى درست شده بود.

يك درِ سبزرنگ بزرگ هم داشت.

يك هفته از شروع سال تحصيلى مى گذشت و هنوز معلم جديد بچه هاى كلاس پنجم نيامده بود.

آن روز دخترها در كلاس با هم مى گفتند و مى خنديدند و هرچه مبصر سعى مى كرد آنها را ساكت كند، نمى توانست.

در كلاس باز شد و خانم ناظم به همراه يك خانم جوان وارد كلاس شد.

مبصر كه هول كرده بود «برپا!» گفت.

دخترها سريع رفتند سررجايشان و ايستادند.

خانم مدير اخم كوتاهى كرد و گفت: - بنشينيد.

بعد به خانم جوان اشاره كرد و ادامه داد: - از امروز خانم گلستانى معلم شما هستند.

نشنوم كه ايشان را اذيت كرده باشيدها.

خانم گلستانى بفرماييد.

خانم مدير رفت.

بچه ها نشستند و با كنجكاوى به خانم گلستانى خيره شدند.