دبستان دختران نرگس روى يك تپه سرسبز و كم ارتفاع قرار داشت؛ در روستاى شاندرمن در نزديكى شهر صومعه سرا.
سقف مدرسه شيروانى بود و ديوارها بيشتر از بلوك سيمانى درست شده بود.
يك درِ سبزرنگ بزرگ هم داشت.
يك هفته از شروع سال تحصيلى مى گذشت و هنوز معلم جديد بچه هاى كلاس پنجم نيامده بود.
آن روز دخترها در كلاس با هم مى گفتند و مى خنديدند و هرچه مبصر سعى مى كرد آنها را ساكت كند، نمى توانست.
در كلاس باز شد و خانم ناظم به همراه يك خانم جوان وارد كلاس شد.
مبصر كه هول كرده بود «برپا!» گفت.
دخترها سريع رفتند سررجايشان و ايستادند.
خانم مدير اخم كوتاهى كرد و گفت: - بنشينيد.
بعد به خانم جوان اشاره كرد و ادامه داد: - از امروز خانم گلستانى معلم شما هستند.
نشنوم كه ايشان را اذيت كرده باشيدها.
خانم گلستانى بفرماييد.
خانم مدير رفت.
بچه ها نشستند و با كنجكاوى به خانم گلستانى خيره شدند.