مرحوم سيد نعمة الله بن سيد عبدالله موسوى شوشترى جزائرى صاحب كتاب انوار نعمانيه و مقامات النجاة و غيرهما دركتاب زهرالربيع خود فرموده:
زمانيكه من مشرف بزيارت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام شدم هنگام مراجعت در سنه هزار و يكصد و هفت از راه استرآباد عبور كردم.
در استرآباد يكى از افاضل سادات و صلحاء براى من نقل كرد كه چند سال قبل در حدود سال هزار و هشتاد طائفه تركمن هجوم آوردند باسترآباد و اموال مردم را بردند و زنها را اسير كردند.
از جمله دخترى را كه بردند، مادر بيچاره اش بغير از او فرزندى نداشت و چون آن پيرزن بچنين بليه اى گرفتار شد روز و شب در فراق دختر خود گريه مىكرد و آرام و قرار نداشت.
تا اينكه با خود گفت حضرت رضا صلوات الله عليه ضامن بهشت شده است براى كسى كه او را زيارت كند پس چگونه مىشود كه ضامن برگشتن دختر من بمن نشود. پس خوب است كه من بزيارت آن بزرگوار بروم و دختر خود را از آن حضرت بخواهم اين بود كه حركت كرد و بزيارت آنحضرت رسيد و دعا مىكرد و دختر خود را طلب مىنمود.
اما از آن طرف دختر را كه اسير كرده بودند بعنوان كنيزى بتاجر بخارائى فروختند و آن تاجر دختر را بشهر بخارا برد تا بفروشد و در بخارار شخص مومن و صالحى از تجّار در عالم خواب ديد كه در درياى عظيمى دارد غرق مىشود و دست و پا مىزند تا اينكه خسته شد و نزديك بود هلاك شود ناگاه ديد دخترى پيدا شد و دست دراز كرد و او را از آب بيرون كشيد و از دريا نجات يافت.
تاجر از آن دختراظهار تشكر كرد و از خواب بيدار شد لكن آنروز از آن خواب بسيار متفكر و حيران بود تا اينكه جلوى حجره تجارتى خود بود كه ناگاه شخصى نزد وى آمد و گفت من كنيزى دارم و مىخواهم او را بفروشم و اگر تو بخواهى او را خريدارى كن و سپس دختر را بر او عرضه داشت تا چشم آن مؤمن بدختر افتاد ديد همان دخترى است كه ديشب درخواب ديده با خوشحالى و تعجب تمام او را خريد و بخانه آورد و از حال او و حسب و نسب او پرسيد.
آن دختر شرح حال خود را مفصلاً بيان كرد مرد مؤمن و تاجر از شنيدن قصه دختر غمگين و فهميد دختر مومنه و شيعه است پس باَّن دختر گفت باكى بر تو نيست و ناراحت و غمگين نباش زيرا من چهار پسر دارم و تو هركدام از آنها را بخواهى براى خود بعنوان شوهرى اختيار كن.
دختر گفت به يك شرط و آن اينكه مرا با خود بمشهد مقدس به زيارت حضرت رضا عليه السلام ببرد.
پس يكى از آن چهار پسر اين شرط را قبول كرد و دختر را بحباله نكاح خود درآورد آنگاه زوجه خود را برداشت و بعزم عتبه بوسى حضرت ثامن الائمه ارواحنا له الفداء حركت نمود.
لكن دختر در بين راه بيمار شد و شوهر بهر قسمى بود او را بحال مرض به مشهد مقدس رسانيد و جائى براى سكونت اختيار و اجاره نمود و خود مشغول پرستارى گرديد و لكن از عهده پرستارى او برنمى آمد در حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام از خداى تعالى درخواست كرد كه زنى پيدا شود تا توجه و پرستارى از زوجه بيمارش نمايد.
چون اين حاجت راازدرگاه خدا طلبيد و از حرم شريف بيرون آمد در دارالسياده كه يكى از رواق هاى حرم شريف رضوى است پيرزنى را ديد كه روبجانب مسجد مىرود.
به آن پيرزن گفت ايى مادر، من شخصى غريبم و زنى دارم بيمار شده و من خودم از پرستارى او عاجزم خواهش دارم اگر بتوانى چند روزى نزد من بيائى و براى خدا پرستارى از مريضه من بنمائى.
آن زن هم درجواب گفت: منهم اهل اين شهر نيستم و بزيارت آمده ام و كسى را هم ندارم و حال محض خوشنودى اين امام مفترض الطاعه مىآيم. سپس با هم بمنزل رفتند در حاليكه مريضه در بستر افتاده بود و ناله مىكرد و روى خود را پوشيده بود.
پيرزن نزديك بستر رفت و روى او را باز كرد ديد آن مريضه دختر خود اوست كه از فراقش مىسوخت. پيرزن تا دختر را ديد از شوق فرياد زد كه بخدا قسم اين دختر من است.
دختر تا چشم باز كرد مادر خود را ببالين خود ديد بگريه درآمد كه اين مادر من است آنگاه مادر و دختر يكديگر را در آغوش گرفتند و از مرحمتهاى امام هشتم صلوات الله عليه اظهار مسرت و خوشحالى نمودند.(40)