ابن عباس جزو كسانى بود كه توطئه معاويه را در بالا بردن قرآن بر نيزه ها دريافت و پيشنهاد ادامه جنگ را داد، اما با فشار گروه نادانِ خوارج كار به حكميت كشيد. بعد از آن امام، ابن عباس را به عنوان حكم انتخاب كرد كه باز هم با مخالفت خوارج رو به رو شد و امام بالاجبار حكميت ابو موسى اشعرى را پذيرفت و ابن عباس جزو گروهى بود كه از سوى امام به 'دومة الجندل' محل اجراى حكميت رفت تا بر اوضاع نظارت نمايد و ابو موسى را از مكر عمرو عاص آگاه سازد. [ تفصيل اين داستان در شرح حال 'ابو موسى اشعرى، اشعث بن قيس و شريح به هانى' در همين اثر آمده است. ]
پس از پذيرش حكميت، خوارج به اين عمل اعتراض كردند و گفتند: حضرت على عليه السلام بايد از كار خود "پذيرش حكميت" توبه كند و الّا كافر است و خودشان گروهى مخالف امام را تشكيل دادند. امام عليه السلام ابن عباس را نزد خوارج فرستاد تا آنان را با تبعيت از امام متقاعد كند، اما اين قوم نادان و پركينه در برابر سخنان مستدل و محكم ابن عباس پاسخى جز لجاجت نداشته و بر روش غلط خود اصرار مى ورزيدند و مصداق آياتى را كه درباره كفار قريش بود، بر على عليه السلام و خاندان او مى خواندند. [ شرح ابن ابى الحديد، ج 2، ص 273. ]
مدائنى روايت مى كند كه يك بار كه عبداللَّه بن عباس به شام رفت، معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن ابيه برادر خوانده اش و عتبة بن ابى سفيان برادرش و مروان حكم و عمروعاص و مغيره بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن ام حكم گفت: مدت هاست كه عبداللَّه بن عباس را نديده ام. و در آن جنگ "صفين" كه ميان ما و او و پسر عمويش على پيش آمد، اگر چه على او را به حكميت معرفى كرده بود، اما پذيرفته نشد، اينك او را به سخن گفتن تحريك كنيد تا به كنه معرفت او آشنا شويم و امورى از تيزهوشى و درست انديشى او اگر بر ما پوشيده است، بشناسيم و چه بسا او را به اوصافى نسبت مى دهند يا لقبى "مثل بحر و حبر الاُمه" بر او نهاده اند كه سزاوار آن نيست، پس لازم است او را بيازماييم.
از اين رو معاويه براى ابن عباس پيام فرستاد و او را به مجلس خود فراخواند. وقتى كه ابن عباس وارد شد، عتبه بن ابو سفيان و ديگر كسانى كه در آن جا بودند، به او و امام على عليه السلام جسارت و اهانت كردند، اما هر كدام كه لب به سخن و اهانت مى گشود، با سخنان كوبنده و شكننده ابن عباس رو به رو مى شد و از گفته خود پشيمان مى گشت، تا اين كه معاويه هم لب به اعتراض گشود و خود را مظلوم و او را "ابن عباس" و بنى هاشم را ظالم خواند كه باز هم ابن عباس به سخن آمد و او را و گفته هايش را دروغ و خيانت خواند به طورى كه معاويه هم از كرده خود پشيمان شد، از جمله به عمرو عاص گفت: اى پسر زن زناكار، به خدا قسم عقلت گمراه و خردت نارسا شده و شيطان از زبان تو سخن مى گويد، اى كاش در روز جنگ صفين كه به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى، خودت به ميدان مى آمدى، و يادت هست كه به مصاف على رفتى و او با شمشير آهنگ تو كرد، همين كه دندان هاى مرگ را ديدى به فكر حيله افتادى چگونه فرار كنى، به ناچار به اميد نجات و از ترس اين كه تو را نابود كند، عورت خود را آشكار ساختى و فرار كردى و بعد به معاويه پيشنهاد دادى كه با على عليه السلام نبرد كند به اين اميد كه معاويه كشته شود و از شر او خلاص شوى، ولى معاويه از هدف تو آگاه شد و به ميدان على عليه السلام نرفت. بنابراين اى عمرو، تيغ زبانت را در نيام كن و الفاظ زشت را كنار بگذار كه تو در كنار شير بيشه و درياى بى كران قرار دارى كه اگر به مبارزه شير بروى تو را شكار مى كند و اگر پاى در دريا نهى، تو را فرو مى برد.