1 رفع تهمت از دخترى يتيم
امام صادق عليه السلام نقل فرمود كه:
در زمان خليفه دوم دختر يتيمى را تهمت زدند كه وى زنا كرده است.
جريان او چنين بود كه تاجرى در مدينه براى كسب و كارش بيشتر به مسافرت مى رفت،و براى اينكه همسرش تنها نماند دختر يتيمى را به خانه اش آورده و در كنار همسرش قرار مى داد.
چون آن دختر بزرگ شده و به كمال و جمال رسيد، همسر آن تاجر از عاقبت كار ترسيد، و نگران شد كه شوهرش سرانجام با آن دختر ازدواج خواهد كرد.
براى جلوگيرى از اين كار، روزى در غياب شوهرش به آن دختر شراب خورانيد،
و آنگاه كه مست شد و بكارت او را از بين بُرد، وقتى تاجر از سفر بازگشت به او گفت:
دختر زنا داده است!
سرانجام شكايت به خليفه دوم تسليم شد، و زنان همسايه نيز شهادت دادند كه با چشم خود ديده اند كه آن دختر بى چاره زنا داده است!
و او نيز از خودش دفاع كرد و گفت:
من با كسى خلاف نكرده ام.
سرانجام خليفه دوم از قضاوت عاجز ماند و براى حل اين موضوع به على بن بيطالب مراجعه كرد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از آن زن پرسيد:
آيا شما بيّنه و حجّت داريد كه اين دختر زنا داده است؟
آن زن همسايه هاى خود را معرفى كرد و گفت:
اينها ديده اند كه اين دختر كار خلاف كرده است.
امام على عليه السلام شمشيرش را از غلاف در آورد و بر روى زانواهايش قرار داد، و سپس فرمود:
زنان همسايه را جداگانه در جاهائى نگهدارند.
و خطاب به زن فرمود:
حقيقت را بگو.
امّا زن بر دروغ خود اصرار مى ورزيد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام سپس يكى از زنان شهود را حاضر كرد و به او گفت:
مرا مى شناسى؟ من على بن ابيطالب هستم و اين هم شمشير من است.
زن قبلى ماجرا را گفته است، و من به او امان داده ام، و تو اگر راست نگوئى، با شمشيرم تو را اءدب خواهم كرد.
زن گفت:
يا اميرالمؤمنين! اين دختر زنا نكرده است، بلكه چون زنِ تاجر نگرانِ جمال و كمال آن دختر بود، و مى ترسيد كه شوهرش با وى ازدواج كند، از اين جهت او را مَست كرد و بكارت وى را پاره كرد.
حضرت تكبير گفته و فرمود:
من اوّلين كسى هستم كه در ميان شهود فاصله انداخته و ازاين راه حقيقت را فاش كردم و كسى جز «دانيال» پيامبر چنين كارى نكرده است.
آنگاه زنِ تاجر به سزاى عمل خود رسيد.(100)
2 زنى كه بچّه اى شش ماهه به دنياآورد.
روايت كرده اند:
زنى در شش ماهگى بچه اى زائيد، و چون به نظر آنها زدوتر از وقت معمولى بچّه به دنيا آورد، به او شكّ كردند كه قبل از ازدواج با آن مرد زنا داده باشد.
او را براى اجراى حدّ پيش خليفه دوم آوردند.
شوهرش گفت:
همسر من شش ماه پس از عروسى با من، بچّه آورده است.
زن نيز اين مطالب را پذيرفت.
خليفه دستور داد او را سنگسار كنند.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام كه حضور داشت فرمود:
اگر اين زن با كتاب خدا با تو به خصومت برخيزد، تو را محكوم مى كند، زيرا خداوند مى فرمايد:
وَحَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْرا(101)
«مدّتِ بودنِ طِفل در رَحِم و از شير بازگرفتن او سى ماه است».
و هم مى فرمايد:
وَالْوالِداتُ يُرْضِعْنَ اَوْلادَهُنَّ حَوْلَينِ كامِلَيْن لِمَنْ اَرادَ اَنْ يُتِمَّ الرّضاعَةَ(102)
«مادران فرزندان خود را در صورتى كه بخواهند شير كامل دهند بايد مدّت دو سال حصانت كنند.»
و ادامه داد:
از انضمام اين دو آيه چنين استفاده مى شود،
چون مادر شير دادن فرزندان خود را در عرض دو سال تكميل مى كند، از آنجائى كه به حكم قرآن، مدّت شير دادن و در رحم ماندن كودك سى ماه است، پس مدّت حملش شش ماه خواهد بود.
خليفه دوم با شنيدن سخنان امام على عليه السلام به اشتباه خود پِى برد و آن زن را از سنگسار شدن نجات داد و به داورى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام گردن نهاد.(103)
3 امانت دو مرد
دو مرد صد دينار در كيسه اى گذاشته و در نزد زنى به امانت سپردند و به او گفتند:
هرگاه ما هر دو با هم نزد تو آمديم امانت ما را بازگردان و اگر يكى از ما بدون ديگرى بيايد، حق ندارى امانت را باز پس دهى.
چون مدّتى از اين ماجرا گذشت، يكى از آن دو مرد براى دريافت كيسه پيش آن زن آمد و گفت:
رفيق من وفات كرده است، صد دينار ما را پرداخت كن.
زن از دادن امانت خوددارى كرد آن مرد نزد اقوام زن رفت و مطلب را به آنان بازگو كرد و در اثر تحميل و توصيه آنان زن امانت را رد كرد،
پس از يك سال رفيق ديگرش آمد و گفت:
صد دينارى را كه در نزد تو به امانت گذاشته ايم، پَس بده.
زن گفت:
مدّتى پيش رفيق تو آمد و اظهار نمود كه تو وفات كرده اى و من به ناچار امانت را به او پس دادم.
آن مرد در گرفتن امانت اصرار ورزيد و كار به نزاع كشيد و هر دو پيش خليفه دوم رفتند و جريان امر را به او گفتند.
خليفه دوم به آن زن گفت:
تو ضامن امانتى و بايد پول را به اين مرد بپردازى.
زن گفت:
تو در ميان ما قضاوت نكن، و ما را خدمت امام على عليه السلام بفرست، تا او ميان ما حكم فرمايد.
خليفه دوم قبول كرد،
و چون آنها پيش حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر شدند، حضرت دانست كه آن دو مرد با هم تبانى كرده و حيله اى به كار برده اند.
از اين جهت به آن مرد فرمود:
در موقع سپردن امانت مگر شرط نكرده بوديد كه براى گرفتن آن بايد هر دو با هم بيائيد و اگر يكى از شما بيايد پول را پس نده.
گفت: بله.
امام على عليه السلام كه متوجّه حيله آنان شد، فرمود:
پول تو نزد ما حاضر است، اگر مى خواهى برو رفيق خود را هم بياور، تا پولتان را بدهم.
آن مرد حيله گر سرافكنده بازگشت.(104)
4 دو رفيق و هشت قرص نان
دو رفيق با يكديگر به سفر رفتند.
در يكى از منازل، هنگام ظهر، براى صرف غذا سفره اى گستردند،
يكى از آنان پنج قرص نان و ديگرى سه قرص نان بر سفره نهادند.
در آن هنگام كه دو رفيق خواستند دست به طعام برند شخصى عبور مى كرد، بر آنها سلام كرد.
صاحبان نان پس از جواب سلام، تازه وارد را به سَرِ سفره دعوت كردند، و مهمان بدون تعارف دعوت آنان را پذيرفت و بر سر سفره نشست.
و هر سه نفر به طور مساوى از نان ها استفاده كردند وقتى غذا تمام شد، مردِ مهمان از جا برخاست و مبلغ «هشت درهم» در كنار سفره نهاد و گفت:
اين مبلغ مختصر قيمت سهم من از آن سهام شما.
ميهمان رفت، امّا ميان ميزبانان بر سر تقسيم آن مبلغ اختلاف و نزاع در گرفت،
مردى كه صاحب سه قرص نان بود گفت:
نيمى از آن هشت درهم براى من و نيم ديگر براى تو باشد.
امّا آن مرد كه صاحب پنج قرص نان بود گفت:
عدالت چنين اقتضا مى كند كه هر درهم را بهاى يك قرص نان به حساب آوريم، در نتيجه پنج درهم براى من و سه درهم باقى را براى تو بگذاريم.
نزاع بالا گرفت و هيچ يك به نظر ديگرى تسليم نشد، خصومت به دادگاه بردند.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چون مورد اختلاف را خيلى جزيى و بى ارزش دانست آنها را به سازش و صلح توصيه كرد، و به صاحب سه گرده نان فرمود:
قَدْ عَرَضَ عَلَيْكَ صاحِبُكَ ما عَرَضَ، وَ خُبُزُهُ اَكْثَر مِنْ خُبُزِكَ فَاَرضِ بِثَلاثَة
«رفيق تو شرط انصاف را درباره تو رعايت كرده و به نظر من بهتر آن است كه پيشنهاد او را بپذيرى و به گرفتن سه درهم قانع شوى.»
مرد طمّاع از درِ لجاج و عناد در آمد و گفت:
نه، به خدا سوگند، من جز به امر حق تسليم نخواهم شد و فقط عدالت را مى پذيرم.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام چون سرسختى آن مرد را ديد كه حاضر نمى شود حق را بپذيرد، فرمود:
لَيسَ لَكَ فىٍّ مُرِّ الْحَقِّ إِلاّ دِرهَمٌ واحِدٌ وَ لَهُ سَبعة
«آگاه باش كه براءساس حق، نصيب تو بيش از يك درهم از مجموع هشت درهم نيست و هفت درهم ديگر حق آن ديگرى است.»
مرد طمّاع كه به سه درهم راضى نبود وقتى كه ديد حق براى او يك درهم است، سخت برآشفت و گفت:
سبحان اللّه يا اميرالمؤمنين او سه درهم به من مى داد من ابا داشتم اكنون چگونه به يك درهم راضى شوم؟
حضرت فرمود:
آن پيشنهاد صلح بود، لكن تو قسم ياد كردى كه جز به حق تسليم نشوى و مقتضاى حق اين است كه تو بيش از يك درهم حق ندارى.
مرد گفت:
اكنون كه مقتضاى مرّ حق اين است پس مرا از آن راز آگاه كن و گِرِه اين مشكل را بگشاى تا بپذيرم.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
آيا نه چنين است كه هشت قرص نان تو و رفيقت به 24 سهم تقسيم مى شود،
كه سه گرده نان تو به 9 سهم و پنج گرده نان رفيقتبه 15 سهم تقسيم مى گردد: 24 =9 + 15
تو هشت ثلث آن را خورده اى و ميهمان و رفيق تو نيز هر يك هشت ثلث از آن را خورده اند و نتيجه چنان است كه از نُه ثلث تو يك ثلث، و از پانزده ثلث رفيقت هفت ثلث بهره ميهمان شده است، از اين رو هفت درهم در برابر هفت ثلث رفيق تو و يك درهم در برابر يك ثلث نصيب تو است.
مرد گفت: الا ن راضى شدم.(105)
اينگونه قضاوت كردن و به كاربردن علم رياضى در حلّ اختلافات از شگفتى هاى قضاوت اميرالمؤمنين عليه السلام است.
5 سه شريك و هفده شتر
نراقى در كتاب «مشكلات العلوم» نقل كرده است:
در زمان خلافت اميرالمؤمنين عليه السلام سه نفر با هم شريك شدند و هفده شتر مشتركا خريدند،
12 بهاى آن را يكى از شركاء پرداخت
و 13 آن را دومى
و 19 بهاى آن را سومى پرداخت كرد،
خواستند شتران را بين خود تقسيم كنند، نتوانستند.
نزد حضرت على عليه السلام آمدند و گفتند:
يا اميرالمؤمنين شركت ما سه نفر به اين صورت است كه نصف شترها (12) از آن اولى است،
ثلث آن (13) از دومى،
و تُسع (19) آن از سومى است،
به گونه اى براى ما شتران تقسيم كنيد كه چيزى باقى نيايد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور داد يك شتر از بيت المال آوردند و بر هفده شتر اضافه كرد و هيچده شتر شد.
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام نصفِ هيجده شتر را كه نُه شتر بود به اوّلى،
و ثلثِ هيجده شتر را كه شش شتر بود به دومى،
و تُسع هيجده شتر را كه دو شتر مى شود به سومى داد،
كه جمع آن مى شود هفده شتر: (17 =2 + 6 + 9)
سپس يك شتر خود را برداشت و به بيت المال برگرداند.(106)
حاضران در شگفت ماندند و عظمت علمى امام على عليه السلام را باور كردند.