اميرالمؤمنين عليه السلام پاسخ داد:
از شما مى خواهم كه بيعت كنيد و با عموم مسلمانان در اتفاقى كه كرده اند موافقت نماييد و اگر بر آن عصيان و طغيان كرديد، شما را به حال خود مى گذارم.
چون سخن اميرالمؤمنين عليه السلام را اينگونه شنيدند، همه بيعت كردند و باز گشتند.
بعد از آن به اميرالمؤمنين گزارش رسيد كه ايشان در شك و ترديد هستند و از جان و مال ايمن نيستند.
مروان بن حكم در اين رابطه شعرى سرود و آن اشعار را براى اميرالمؤمنين عليه السلام خواند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام چون اشعار را شنيد، شخصى را فرستاد و مروان و وليد و سعيد را فراخواند و به ايشان گفت:
اگر دل شما در مدينه قرار نمى گيرد و از من انديشه داريد و مى ترسيد و مى خواهيد به شام برويد، از جانب من اجازه داريد.
مروان گفت:
حال كه اميرالمؤمنين نسبت به ما لطف دارند، بحمد اللّه ايمنيم و خوفى نداريم، و مدينه را بر جاى ديگر ترجيح مى دهيم.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
زمام اختيار به دست شماست، اگر مى خواهيد اينجا باشيد و اگر نزد معاويه يا به طرفى ديگر خواهيد رفت چنان كنيد.
آنها خوشحال شدند و باز گشتند.