مسأله سوم در اين موضوع انتقاد از خلفا است، انتقاد علي عليه السلام از خلفا غير قابل انكار است و طرز انتقاد آنحضرت آموزنده است. انتقاد علي عليه السلام از خلفاء احساساتي و متعصبانه نيست، تحليلي و منطقي است و همين است كه به انتقادات آن حضرت ارزش فراوان مي دهد. انتقادات اگر از روي احساسات و طغيان ناراحتيها باشد، يك شكل دارد، و اگر منطقي و براساس قضاوت صحيح در واقعيات باشد شكلي ديگر. انتقادهاي احساساتي معمولا درباره همه افراد يك نواخت است، زيرا يك سلسله ناسزاها و طعن ها است كه نثار مي شود. سب و لعن ضابطي ندارد.
اما انتقادهاي منطقي مبتني بر خصوصيات روحي و اخلاقي و متكي بر نقطه هاي خاص تاريخي زندگي افراد مورد انتقاد مي باشد. چنين انتقادي طبعا نمي تواند در مورد همه افراد يكسان و بخشنامه وار باشد. در همين جا است كه ارزش درجه واقع بيني انتقاد كننده روشن مي گردد.
انتقادهاي نهج البلاغه از خلفاء برخي كلي و ضمني است و برخي جزئي و مشخص. انتقادهاي كلي و ضمني همانها است كه علي عليه السلام صريحا اظهار مي كند كه حق قطعي و مسلم من از من گرفته شده است، ما در فصل پيش به مناسبت بحث از استناد آنحضرت به منصوصيت خود آنها را نقل كرديم.
ابن ابي الحديد مي گويد:
شكايت و انتقاد امام از خلفا ولو به صورت ضمني و كلي متواتر است. روزي امام شنيد كه مظلومي فرياد بر مي كشيد كه من مظلومم و بر من ستم شده است، علي به او گفت: "بيا سوته دلان گردهم آييم" بيا با هم فرياد كنيم. زيرا من نيز همواره ستم كشيده ام.
ايضا از يكي از معاصرين مورد اعتماد خودش معروف به ابن عاليه نقل مي كند كه گفته:
در محضر اسماعيل بن علي حنبلي، امام حنابله عصر بودم كه مسافري از كوفه به بغداد مراجعت كرده بود و اسماعيل از مسافرتش و از آنچه در كوفه ديده بود از او مي پرسيد، او در ضمن نقل وقايع با تاسف زياد جريان انتقادهاي شديد شيعه را در روز غدير از خلفاء اظهار مي كرد. فقيه حنبلي گفت تقصير آن مردم چيست؟ اين در را خود علي عليه السلام باز كرد. آنمرد گفت پس تكليف ما در اين ميان چيست؟ آيا اين انتقادها را صحيح و درست بدانيم يا نادرست؟ اگر صحيح بدانيم يكطرف را بايد رها كنيم و اگر نادرست بدانيم طرف ديگر را!
اسماعيل با شنيدن اين پرسش از جا حركت كرد و مجلس را بهم زد؛ همين قدر گفت اين پرسشي است كه خود منهم تاكنون پاسخي براي آن پيدا نكرده ام.
انتقاد از ابوبكر به صورت خاص در خطبه شقشقيه آمده است و در دو جمله خلاصه شده است:
اول اينكه او به خوبي مي دانست من از او شايسته ترم و خلافت جامه اى است كه تنها بر اندام من راست مي آيد. او با اينكه اين را به خوبي مي دانست چرا دست به چنين اقدامي زد، من در دوره خلافت، مانند كسي بودم كه خار در چشم يا استخوان در گلويش بماند:
اما و الله لقد تقمصها ابن ابي قحافه و انه ليعلم ان محلي منها محل القطب من الرحي.
به خدا قسم پسر ابو قحافه پيراهن خلافت را به تن كرد در حالي كه خود مي دانست محور اين آسيا سنگ منم.
دوم اين است كه چرا خليفه پس از خود را تعيين كرد؟ خصوصا اينكه او در زمان خلافت خود يك نوبت از مردم خواست كه قرار بيعت را اقاله كنند و او را از نظر تعهدي كه از اين جهت بر عهده اش آمده آزاد گذارند، كسي كه در شايستگي خود براي اين كار ترديد مي كند و از مردم تقاضا مي نمايد استعفايش را بپذيرند چگونه است كه خليفه پس از خود را تعيين مي كند.
فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته.
شگفتا كه ابوبكر از مردم مي خواهد كه در زمان حياتش او را از تصدي خلافت معاف بدارند و در همان حال زمينه را براي ديگري بعد از وفات خويش آماده مي سازد.
پس از بيان جمله بالا، علي عليه السلام شديدترين تعبيراتش را درباره دو خليفه كه ضمنا نشان دهنده ريشه پيوند آنها با يك ديگر است بكار مي برد مي گويد:
لشد ما تشطرا ضرعيها.
با هم، به قوت و شدت، پستان خلافت را دوشيدند.
ابن ابي الحديد درباره استقاله "استعفاء" ابوبكر مي گويد جمله اي به دو صورت مختلف از ابوبكر نقل شده كه در دوره خلافت بر=منبر گفته است؛ برخى به اين صورت نقل كرده اند: وليتكم و لست بخيركم يعنى خلافت بر عهده من گذاشته شد در حاليكه بهترين شما نيستم. اما بسيارى نقل كرده اند كه گفته است اقيلونى فلست بخيركم يعنى مرا معاف بداريد كه من بهترين شما نيستم. جمله نهج البلاغه تأييد مى كند كه جمله ابوبكر به صورت دوم ادا شده است.