در كامل ابن اثير آمده: از جمله مرتدين قبيله سليم ابوشجره بن عبدالعزى سلمى پسر خنساء "شاعره معروفه" بوده. وى قصيده اى سرود كه شعر اولش اين است:
تا اين كه گفته:
و پس از مدتى باز مسلمان شده و در زمان خلافت عمر به مدينه رفت، پس عمر را ديد كه از مستمندان دستگيرى مى كند، پيش رفت و ازاو درخواست كمك نمود، عمر به او گفت: تو كيستى؟
ابوشجره خود را معرفى كرد، عمر او را شناخت و به او گفت: فهميدم تو كيستى تو همان دشمن خدايى، نه به خدا سوگند چيزى به تو نخواهم داد آيا تو آن كسى نيستى كه مى گفتى:
و تازيانه را بر سرش فرود آورد، در اين موقع ابوشجره بسرعت دويد و سوار بر شترش شده به قوم خود ملحق گرديد و گفت:
ضن علينا ابوحفص بنائله
وكل مختبط يوم له ورق [ كامل، ج 2، ص 28. ]
در نهايه ابن اثير آمده: مرد عربى به عمر گفت: شترم از حركت باز ايستاده بارم را حمل كن، عمر به او گفت: بخدا سوگند دروغ مى گويى، و تقاضاى او را اجابت نكرد، پس اعرابى گفت:
سوگند ياد كرد ابوحفص، عمر كه آسيبى به شترم نرسيده، خدايا بيامرز او را كه به دروغ، قسم خورده است. [ نهايه، ابن اثير، ج 5، ص 101، ماده نقب. ]
و از اين شعر اعرابى بر مى آيد كه عمر به دروغ سوگند ياد كرده بود.