دستهاى از لشكر به سوى كوفه باز گشتند و بارىگران و سهمناك، يعنى سرهاى شهدا را، همراه داشتند.
شب، همه جا را فراگرفته بود و دارالاماره ابنزياد بسته بود.
گويند: كسى كه سرامام شهيد را با خود داشت به خانهاش رفت و سر را در كنارى نهاد و در بستر شد و به زنش گفت:
ثروتى عمرانه براى تو آوردهام؛ اين، سر حسين است كه در خانه تو است.
زن هراسان شد و شيونى زد و گفت:
خاك بر سرت! مردم زر و سيم مىآورند و تو سر پسر دختررسول خدا را آوردهاي؟
به خدا كه ديگر هيچ خانهاى مرا با تو جمع نخواهد كرد. از خانه بيرون شد و سراسيمه و پريشان، دويدن گرفت.
كاروان اسير به سوى كوفه كوچ كرد، و آن، مصيبت زدهترين كاروانى بود كه تاريخ به خاطر دارد.
در ميان آن ها دو كودك از حسنبن على بود، كه كوفيان كوچكشان شمردند و از كشتنشان گذشتند و برادر سوم آن دو كه مجروح شده بود و با كاروان حمل مىشد. و از فرزندان حسين، جوانى بيمار به نام علىاصغر (زينالعابدين) بود كه عمهاش زينب با جانفشانى از مرگ نجاتش داد. او تنها بازمانده شهيد بزرگوار و يادگار برادر زينب بود.