ام ابیها

رضا شیرازی

نسخه متنی -صفحه : 15/ 3
نمايش فراداده

خورشيد، در خانه من فرود آمد!

در خانه من!... و تا صبح بيدار مى ماند.

خديجه، امروز حالتى ديگر دارد. بسيار انديشيده است و مى داند كه بايد چكار كند.

يكى از زنانى را كه در خدمتش مى باشد، صدا مى زند و او را به سوى محّمد مى فرستد.

فرستاده، به خانه محمّد مى رود و با جوانِ قريش به گفتگو مى نشيند.

- اى محمّد! چرا خانه خويش را با آوردن يك همسر مناسب، روشنايى نمى بخشى؟

- مى دانى كه وضع زندگى من، رو به راه نبوده است. تازه... تازه... چند روزى است كه كارى براى خويش دست و پا كرده ام و...

- اينها كه مى گويى، صحيح است؛ امّا هرگاه من، زنى زيبا، شريف، پاكدامن و ثروتمند را به تو معرفى كنم، آيا مى پذيرى كه با او ازدواج كنى؟

- منظورت كيست؟

- خديجه!

- اوه... زندگى خديجه با زندگى من! چگونه او حاضر مى شود كه با مردى تنگدست؛ همچون من، ازدواج كند؟

- رضايتِ او با من! تو ساعتى را مشخص كن كه با خويشاوندانِ خويش، درباره اين موضوع صحبت كنى.

محمّد، لحظاتى كوتاه بر بال انديشه خويش مى نشيند:

خديجه اشرافى، او را انتخاب كرده است. او كه، تنها با مزدى برابر چهار شتر، در خدمتش بوده است. به خاطر چى؟!

به خاطر پاكى، امانت و شرافت اخلاقى وى!

در حقيقت، خديجه به فداكارى بزرگى دست مى زند، و به پاداشِ اين گذشت، بايد او را پذيرفت.

امّا من كه هستم؟!

يتيمى با زندگى دشوار! تا پنج سالگى در باديه زيسته ام.

پدرم را هرگز نديده ام.

داغ مرگ مادر خويش را در شش سالگى بر دل داشته ام.

عبدالمطلب، جد مهربان و مقتدر و ثروتمندم، در هشت سالگى، زندگى را ترك گفته است و دوران چوپانى، تنهايى و رنج صحرا و ريگزار تفتيده مكّه و بيابانهاىِ اطراف آن، با من بوده است.

رنجِ فقر و تهيدستى و احساس محروميت از مواهب مادى زندگى، تا بيست و پنج سالگى با من همراه بوده، امّا

درسهاى بسيارى را نيز، به من آموخته اند: صبر، صفا، سادگى، تحمل خشونت، آشنايى با طبيعت و... را از صحرا و در همين دوره، آموخته ام. رهبرى و مسئوليت و فداكارى به خاطر ديگران، بى چشم داشتِ پاداشى را، از چوپانى فرا گرفته ام. و رزيدگى و استقامت در برابر هوسها و صلابت روح و پختگى و پيوند با توده مردم و دشمنى با اشرافيت و زور و بيعدالتى را از فقر و گرسنگى، آموخته ام. و اينك... اين روزها در مكّه خبرهايى است!

بعد از مرگ عبدالمطلب، هر كسى ادعاى رياست و بزرگى مكه و پرده دارى كعبه را در سر مى پروراند.

بنى هاشم، رقيب پيدا كرده اند!

دشمنى و رقابت، در خاندانهاى بزرگ قريش رخنه كرده است و مكه را به آشفتگى و تفرقه تهديد مى كند.

از طرف ديگر، احترام كعبه و نفوذ قريش و قدرت مسئولان خانه خدا، رفته رفته در اين آشفتگى ضعيف مى شود، و برخى از مسيحيان و يهوديان، به خصوص تعدادى از افراد برجسته قريش، آشكارا زبان به انتقاد از دين قريش گشوده اند.

بيدينى و سست اعتقادى، در ميان مردم رخنه كرده است.

گروهى كه به سرزمينهاى «شام»، «يمن» و «حيره» رفت و آمد دارند، سخنان تازه اى بر زبان مى آورند.

«ورقة بن نوفل»، «عثمان بن حويرث»، «زيد بن عمرو» و «عبداللَّه بن جحش»، در مراسم جشن خدايان شركت نكرده اند، و به طور علنى به بتها بد گفته اند.

«زيد بن عمرو» كه از دست زنش به شام و عراق فرار كرده بود، به مكه بازگشته است و مى گويند كه آمده است كنار خانه كعبه، در برابر چشمان دو بت بزرگ- لات و عزى- ايستاده است و با صدايى بلند، گفته: «خدايا! اگر مى دانستم كه چه طريقى را دوست دارى، بر همان طريق، ترا پرستش مى كردم؛ اما نمى دانم.» و من... هيچگاه در برابر بتان سر تعظيم فرود نياورده ام.

نواده عبدالمطلب هستم؛ كسى كه پرده دار خانه كعبه بود و قدرتمندترين شخصيت مذهبى، در ميان قريش. و اينك، شوهر خديجه مى شوم؛ ثروتمندترين و محترم ترين و شريف ترين زن مكه! از ثروت فراوان خديجه، مى توانم براى بهبود وضع محرومان استفاده كنم. و خود نيز، با خيالى آسوده تر، به خويشتن و تفكر خويش بپردازم...

محمد كه ديرهنگامى است، سر به زير انداخته است، از

اين تفكرات خويش بيرون مى آيد و به فرستاده خديجه، سخن آخرين خويش را اعلام مى دارد:

- به نزد بانوى تو خواهم آمد.

امين قريش، بلافاصله بعد از رفتن آن زن، جريان كار را با ابوطالب در ميان مى گذارد.

ابوطالب، به فرزند برادر خويش تبريك مى گويد.

چند روز بعد، مجلسى ساده تشكيل مى گردد، و گفتگوهاى مقدماتى با خوبى و توافق طرفين، به نتيجه رسيده و خيلى زود پايان مى يابد.

آنگاه ابوطالب برمى خيزد و خطبه اى مى خواند كه آغازش، حمد و سپاس خداوند است و در ضمن آن، برادرزاده خود را معرفى مى كند:

اگر محمد بن عبداللَّه را با هر مردى از قريش مقايسه كنيم، او بر همه برترى دارد. اگر چه از ثروت محروم مى باشد؛ اما ثروت همانند سايه است كه رفتنى مى باشد و شرافت و اصل و نسب چنين نيكويى، باقى خواهد ماند...

سپس، نوبت به «ورقة بن نوفل» مى رسد تا صحبت كند:

- هيچ كس از قريش، منكر فضل و كرامت شما نيست. ما از صميم قلب آرزو داريم، تا دست به ريسمان شرافت شما بزنيم...

نخستين زنى كه ايمان به محمد مى آورد

رمضان امسال را هم محمد بن عبداللَّه- شوى خديجه- به حراء رفته است، تا به دور از غوغاى زندگى روزمره، به تنهايى به تفكر و عبادت بپردازد.

او، ساعتها در غار، تنها با خويشتن نشسته است و مى انديشد، به خود، به گذشته اش و آينده خويش، به خانه ابراهيم، به بتهايى كه آنجا را آلوده ساخته اند و به نيايشگران بتها، به عرب و به تمامى بشريت، به زمين و آسمان، به هستى و هستى آفرين. بعد، بيرون مى آيد و ساعتها روى كوه حراء، پيرامون غار قدم مى زند، وقار كوهستان را مى نگرد و خاموشى دشت را، عظمت و سكوت

آسمان صاف و زلال عربستان را و انبوه ستارگانى را كه خاموش ايستاده اند و به او مى نگرند.

امشب، عجيب شبى است!

صداى گامهايى در سكوت كوهستان پيچيده است، سينه آسمان را خراشيده است؛ سالهاست كه كسى در درونش مى گويد:

منتظر باش!

او مى آيد!

محمد، به غار بازمى گردد، و به انتظار باقى مى ماند.

افسرده است! چيزى هست كه نمى يابمش!

كجاست او؟!

انتظار ناشناخته اى در وجود خويش احساس مى كند؛ انتظارى كه چهل سال عمر دارد .

به خواب مى رود.

چه مدت مى گذرد؟

چگونه آمده است؟

از كدامين سوى؟ از كجاى آسمان؟

نمى داند!

آنچه مشهود است، از پايان انتظار خبر مى دهد: و رقه اى جلوى چشمان محمد گشوده مى شود:

- بخوان!

- نمى توانم بخوانم!

دست مرموزى كه حلقومش را چند لحظه قبل فشرده است، يكبار ديگر چنين مى كند و فرمان خدا را دوباره به گوش او مى رساند:

- بخوان!

- نمى توانم بخوانم!

اين بار، چنان گلويش را مى فشارد كه احساس مرگ مى كند و رها مى سازد او را و باز همان صدا؛ با لحنى آمرانه:

- بخوان! و محمد كه خواندن و نوشتن نمى داند، يكباره مى بيند كه مى تواند بخواند!

- چه بخوانم!

- به نام پروردگارت بخوان! پروردگارى كه ترا خلق كرد و...

آن آشنا، پيغام خدا را رسانيده است، و كارى ندارد كه بيش از آن بماند. و قتى محمد در غار تنها مى ماند، تاب تحمل ندارد. گويى از آسمان و دشت وحشت به جانش مى ريزند.

تخته سنگهاى سرد و سياه كوه نور را با شتاب فراوان، پشت سر مى گذارد، تا به خانه خويش برسد.

بر در مى كوبد.

خديجه، در را مى گشايد و چهره مضطرب شوى خويش را مى بيند كه به عرق نشسته است، و كلامش كه مثل هميشه بر جان دل مى نشيند:

- مرا بپوشان خديجه، مرا بپوشان.

- شما را چه مى شود!

- احساس سرما مى كنم... و در گوشه اى مى افتد.

خديجه، گليمى بر او مى افكند.

محمد (ص) گليم را بر خود مى پيچد و چشم برهم مى گذارد.

مدتى كوتاه مى گذرد كه پيامبر، آرامش خويش را بازمى يابد و چشم مى گشايد:

خديجه، همسر مهربانش در كنار او نشسته است و با اضطراب بر او مى نگرد. در همان لحظه اى كه پيامبر آسوده است، خديجه به انديشه فرومى رود و ياد سخنان دانشمند يهودى مى افتد كه خبر از پيامبرى شوى او را داده بود.

سخنان «ورقة بن نوفل» نيز، تاكيدى است بر آنچه كه خديجه، سالهاست در انتظارش مى باشد.

هيچگونه ترديدى در صداقت شوى خويش ندارد، زيرا غير از پاكى و درستى، چيز ديگرى در او نديده است.

هنگامى كه چشم پيامبر گشوده مى شود، خديجه با

لبخندى مهربان و كلامى پرمهر با او گفتگو مى كند:

- خدا ترا به خود خوانده است! و ساكت مى شود، تا محمد (ص)، از چشمهاى مهربانش، اطمينان و آرامش بيشترى بگيرد.

اما احساس مى كند كه شوهرش، در انتظار است؛ انتظار كلامى بيشتر، و خديجه به سخن مى آيد:

- به كسى كه جان خديجه در دست اوست، سوگند مى خورم كه خداوند ترا خوار نخواهد ساخت. تو با همه مهربانى مى كنى و نيك ترين مردمان، نسبت به آنها هستى. مهمانان خويش را پذيرايى مى كنى. از تحمل سختى و رنج در راه حق، دريغ ندارى. تو خوبى... خوبى... محمد! تو خوبى و من مطمئن هستم كه آنچه ديده اى، خير است. دلت را استوار ساز.

محمد (ص)، با چشمانى حقشناس و مهربان، بر خديجه مى نگرد كه همچون هميشه، تنها چشمه محبت و آرامش براى او مى باشد.

چند لحظه اى كه مى گذرد، لب به سخن مى گشايد:

- احساس خستگى و كوفتگى دارم. شايد بتوانم ساعتى بخوابم. و همچنان كه گليم بر خويش پيچيده است، به خواب مى رود.