فاطمه، در خانه خويش، شاهد بر رويداد تازه اى است. در هيچيك از خانه هاى ديگر، اين چنين روزهايى نمى گذرد: نومسلمانانى كه هر روز، با شور و هيجان فراوان بر اين خانه مى آيند، در مى كوبند و با اجازه پدرش- پيامبر- وارد مى شوند، تا آيه هاى قرآن را فرابگيرند و روش پرستش آفريدگار را تجربه كنند. در اين خانه، تكبير گفته مى شود و عده اى روى به خدا مى ايستند، تا در هر شبانه روز، در اوقاتى خاص پروردگار خويش را به بزرگى ياد كنند. اين خانه كوچك، تنها خانه اى است كه در اين جهان بزرگ، بانگ اللَّه اكبر را بر در و ديوار خود، آذين مى بندد. و فاطمه خردسال، در چنين خانه اى رشد مى كند و بزرگ مى شود، تا اثرات اين موهبت ها، در وجود او متجلى گردد. تنهايى فاطمه، در چنين روزهايى، برايش سرنوشت ساز است! او در خانه تنهاست! چرا؟ مگر خواهرانش را در كنار خويش ندارد؟ آرى، دارد: اما وضع به گونه اى است كه او را در موقعيتى ويژه قرار داده است. دو خواهرش- رقيه و ام كلثوم- چند سال از او بزرگتر هستند؛ به اندازه اى كه نمى توانند همبازى فاطمه باشند، و اين تنهايى نيز، يكى از انگيزه هايى مى شود تا دوران كودكى و سرگرمى و بازى فاطمه، متوجه وضعيت خاص پدر و آموزشهاى روحانى او باشد. كلام پدر، در اين سالها، در ذهن و انديشه او آرام آرام حك مى گردد: «مردم! شما همگى در برابر خدا و حكم الهى، يكسان هستيد! كسى بر ديگرى، برترى ندارد! برده و ارباب، در پيشگاه خداوند، مساوى اند! ... شما موظف هستيد كه به دختران، همچون پسران احترام بگذاريد و با آنها درشتى و تندخويى نكنيد!...» فاطمه خردسال، چيزهايى ديگر را مى بيند و يا مى شنود: مردم بى منطق به سلاح هميشگى خويش، مسلح شده اند؛ دشنام، آزار، شكنجه و... اين اخبار، به سرعت پخش مى شود و به خانه خديجه مى رسد و فاطمه نيز، مى شنود : ديروز، ابولهب چنين گفت و ابوجهل، اين كار را انجام داد! امروز، بلال را شكنجه كردند! اين ساعت، به عمار ياسر آسيب رساندند و پدر و مادرش را شهيد كردند!... دسته اى از مسلمانان، به امر پيامبر به حبشه مهاجرت مى كنند، و عده اى ديگر كه كمتر مورد صدمه و آسيب قرار مى گيرند، در مكه باقى مى مانند. دوره هاى سخت و دشوار آزمايش، يكى پس از ديگرى فرامى رسد. هر آزمايشى، سخت تر از قبلى است و ايمانى استوار را بر تحمل خويش مى طلبد. و فاطمه، همراه پدر و مادر خويش، روزگار را تجربه مى كند. روزى، مردى شتاب آلوده و هراسان، بر در خانه خديجه مى كوبد. - كيستى؟ - از ياران رسول خدا هستم. فاطمه در را مى گشايد. مردى را كه بر آستانه سرا ايستاده است، مى شناسد. او يكى از ياران پدرش است، و چهره اى اندوهگين دارد. فاطمه مى پرسد: - چه خبرى آورده اى؟ - مشركان و جاهلان مكه، پدرت را تعقيب كرده اند و شكمبه شترى را بر سرش خالى كرده اند. فاطمه، چون هميشه بر اين جفاى كوتاه عقلان صبر نمى كند، اشك به چشم مى آورد و دوان دوان به كوچه مى دود و خود را به پدر مى رساند، تا آلودگى را از جامه او، پاك سازد. از اين حوادث، چه بسيار كه در زندگى اين دختر خردسال پيش مى آيد. مدت زيادى طول نمى كشد كه قريش، خشمگين و شكست خورده، تصميم سخت ترى مى گيرد : محاصره اقتصادى- اجتماعى بنى هاشم! گرسنگى و جدايى از مردم، ممكن است محمد (ص) و پيروان او را، به راه ما باز آورد! محمد و يارانش، راه خروج از شهر را در پيش مى گيرند؛ فاصله گرفتن از اجتماعى آلوده. و به دره اى كه نزديك مكه است، مى روند. پيشنهاد اقامت در چنين دره اى را، ابوطالب مى دهد، و دره نيز به افتخار او «شعب ابوطالب» نامگذارى مى شود. محاصره بى رحمانه مشركان، با دقت و سختگيرى فراوان به اجرا درمى آيد. پوشاك، خوراك و بازديد، براى مسلمانان ممنوع است. روزها به هم مى پيوندند، تا ماه را كامل سازند و ماهها نيز، سال را به انتظار خويش دارند. مسلمانان، فاصله اى بين دو تا سه سال را در اين دره مى گذرانند. در اين چنين سختى و مشقتى، فاطمه نيز همراه پدر است، تا بيشتر كارآزموده شود! اين دشواريها، هر چند براى كودكى خردسال چون فاطمه، طاقت فرسات، اما دشوارى بزرگ، هنگامى چهره مى نماياند كه زمان مرگ عزيزان، فرامى رسد. روزى، از آخرين روزهاى زندگى در «شعب ابوطالب» است. خديجه كه مرگ خويش را احساس كرده است، در بستر افتاده. فاطمه و خواهرش، ام كلثوم كنار مادر نشسته اند، پدر، براى تقسيم جيره، بيرون رفته است. خديجه، كه سالخوردگى و ضعف و اثر سختيها را در بدن بيمارش احساس مى كند، با آهنگى حسرت آلود مى گويد: - كاش! اجل لحظه اى مهلتم دهد، تا اين روزهاى تيره و سخت بگذرد و اميدوار و شاد بميرم! ام كلثوم، گريان مى شود و مى گويد: - چيزى نيست مادر؛ نگران نباش. - آرى به خدا، براى من چيزى نيست و بر خود نگران نيستم، دخترم! هيچ زنى از قريش، نعمتى را كه من در زندگى چشيده ام، نچشيده است، و هيچ زنى، در همه دنيا، به كرامتى كه من رسيده ام، نخواهد رسيد. از سعادت من، همين بس كه همسر محبوب پيامبر خدا هستم و نخستين ايمان آورنده به او و... سپس، صداى ضعيف او، به زمزمه تبديل مى گردد: - خدايا! نمى توانم نعمتهاى ترا شماره كنم! خدايا! من از اينكه به ديدار تو مى شتابم. دلتنگ نيستم! اما بيش از اين چشم دارم، تا به نعمتى كه بر من مى بخشى، شايسته باشم. در خانه، سايه مرگ و سكوت و اندوهى سنگين بر خديجه و ام كلثوم و فاطمه، خيمه افكنده است، كه ناگهان پيامبر وارد مى شود. با چهره اى تابان از اميد و ايمان و قدرت و توفيق، انگار كه، اين سه سال تنهايى و گرسنگى و شكنجه هاى سنگين روحى، جز شجاعت و اراده و ايمان بيشتر بر اين بدن و اين روح شگرف، اثرى نداشته است. خانواده محمد (ص)، با مشاهده پدر، اندوه را به فراموشى مى سپارند. سالهاى تيره محاصره اقتصادى پايان مى يابد. فاطمه، همراه مادر، پدر و ديگر افراد خانواده اش، به مكه بازمى گردد، اما نمى تواند آثار مخربى را كه كمبود غذا و آذوقه بر مادر و پيرمردان بنى هاشم گذاشته است، فراموش كند. اندوه آمده است تا قلب كوچك فاطمه را انباشته سازد: ابوطالب و خديجه، هر دو به فاصله اى اندك از همديگر، مى ميرند... ابوطالب، محمد يتيم را، بزرگ كرده و كمبود محبت پدر و مادر را با نوازشها و مهربانيهاى فوق العاده اش، جبران نموده است. او، در دستگاه خديجه، براى محمد (ص) كار مى يابد و در هنگام ازدواج برايش پدرى كرده است و پيامبر را همچون سپرى مستحكم و نيرومند، با تمامى اعتبار و حيثيت اجتماعيش حفظ كرده است، و اكنون او را تنها مى گذارد. و خديجه! او همسرى است كه خداوند، براى محمد (ص) در نظر گرفته است، تا جانشين محروميتها و سختيهاى دوران كودكى و خردسالى و نوجوانى او باشد. تا، محمد امين بيست و پنج ساله، پس از دوران سخت يتيمى و چوپانى و فقر، در كنار خديجه ثروتمند، از محبت يك دوست واقعى و شريك زندگى، بهره مند گردد. اكنون، محمد (ص)، حامى اش، همدم و همدردش را، نخستين گرونده به رسالتش را، بزرگترين تسلاى دلش را و... همسرش را از دست مى دهد! مسلمين ياور و پشتيبانى بزرگ را! و فاطمه، مادرش را! فاطمه ب يادها و يادگارها، دل بسته است؛ يادهايى كه از مادر برايش مانده است و بزرگترين يادگار او، پدرش، پيامبر؛ محمد (ص). به او دل بسته است. به ياد گفتگويى كه در يكى از روزها با مادر خويش داشت، مى افتد: هنگامى كه خواهرانش در خانه شوهر بودند، او بود و مادرش. خديجه در آن روز، غريبى را احساس مى كرد، شايد غريبى شوى خويش را نيز! فاطمه (س)، اين را فهميد و چنگ به دامان مادر زد و گفت: - مادر! من هيچگاه دوست ندارم خانه ديگرى را بر اين خانه برگزينم! من، هرگز از شما جدا نمى شوم! خديجه، با لبخندى سرشار از ستايش، پاسخ داده بود: - اين را همه مى گويند و ما نيز مى گفتيم دخترم؛ بگذار وقتش برسد. و فاطمه (س)، با اصرارى كه در آن هنگام بى سابقه بود، پاسخ داده بود: - نه! من هرگز پدرم را رها نخواهم كرد. هيچ كس نمى تواند، ما را از يكديگر جدا سازد! مادر ساكت مانده بود... اينك، پيامبر سخنى عجيب را درباره فاطمه (س) بر زبان مى آورد: اُمِّ اَبيها (مادر پدرش!) دخترى كه بايد براى پدر خويش، مادرى بكند! و فاطمه (س) با درك عمق سخن پيامبر، متوجه مى شود كه چه مقدار مورد توجه و علاقه پدر مى باشد؛ او بايد تمامى بار سنگينى را كه خديجه عهده دار آن بود، بر دوش بكشد.