فاطمه براى گرفتن حق مسلمين، به خانه انصار مى رود - ام ابیها نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ام ابیها - نسخه متنی

رضا شیرازی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

على، به صدايى كه رنگ حيرت و خشم را در خويش دارد، مى گويد:

- اى زاده خطاب! تو مرا به بيعت كردن وادار خواهى ساخت؟!

ابوبكر مى داند كه عمر و هيچ كدام از مسلمانان، شهامت درشت سخن گفتن با على را ندارند. اين است كه پادرميانى مى كند و با لحن آرامش مى گويد:

- اى ابوالحسن! مردم مرا به زمامدارى خود برگزيده اند. من دوست دارم كه تو هم به آنها ملحق شوى...

عمر، دنبال سخن او را قطع مى كند:

- اى خليفه رسول خدا! همين كه مردم با تو بيعت كرده اند، بر او هم لازم است كه از تو اطاعت كند.

على با كلامى كه اطمينان و اعتماد در آن نهفته است، لب به سخن مى گشايد:

- اى عمر!... امروز در اين كار پافشارى كن و اصرار بنماى، زيرا كه فردا بهره آن به تو خواهد رسيد.

امام، با بيان اين سخن، اطلاع و آگاهى خويش را از عالم غيب و حوادث فردا اعلام مى دارد و به حاضران مى فهماند كه از ماجراهاى پشت پرده و حوادث آينده، آگاه مى باشد.

سپس، روى به سوى ابوبكر مى كند و مى گويد:

- آرى! قسم به خداوند كه تو، جامه خلافت را به ناروا بر تن خود پوشاندى، جامه اى كه برايت بى تناسب و بدون قواره است.

تو مى دانى كه من نسبت به امر خلافت بر مسلمانان، مثل قطب هستم به سنگ آسيا!

از قله بلند من، سيل علوم و فضيلت هاى گوناگون فرومى ريزد و...

در هنگامه اين گفتگوهاست كه بر در خانه مى كوبند.

يار سوم آن دو نفر، به پشتيبانى رفقاى خويش آمده است:

ابوعبيده، وارد خانه مى شود.

ابوبكر، بهتر مى بيند كه رشته كار را به رفيق خود- ابوعبيده- بسپارد و آن خانه را ترك كند.

عمر نيز همراه ابوبكر مى شود و خانه فاطمه را ترك مى كند.

ابوعبيده، در ابتداى كار، لحظاتى ساكت مى ماند، تا على (ع) گفتگو كند و بعد، به حرف مى آيد:

- اى على (ع)! تو جوان هستى و اينها پيرمردان قوم ما مى باشند، و تجربه آموخته تر از تو مى باشند!

على (ع)، به آرامى و بى اعتنايى پاسخ مى دهد:

- آرى! از جهت سن، از ابوبكر كوچكترم.

- البته به نظر من، ابوبكر براى زمامدارى، نيرومندتر از تو مى باشد!

على (ع)، كه خود، مرد انديشه و سخن است، سؤالى را طرح مى كند:

- آيا تو بهتر مى دانى يا رسول خدا؟

- البته رسول خدا!

- مگر؛ همين چند روز پيش نبرد كه رسول خدا، «اسامة» را به فرماندهى يك سپاه گماشت؟

مگر همين پيرمردانى كه تو مى گويى، زير دست «اسامة» قرار نگرفتند؟

آيا پيامبر «اسامة» را بدين ترتيب بر آنها برترى نداده است؟!

ابوعبيده كه از داستان فرماندهى «اسامة» آگاهى دارد، ساكت مى شود و پاسخى ندارد كه بر زبان آورد.

آرى، «اسامة» كه بيست سال هم نداشت، فرمانده سپاه مى شود، سپاهى كه در ميان افراد لشكرش، همين پيرمردان حضور داشتند و مجبور بودند كه از دستور اين جوان، اطاعت كنند.

حتى همين دو نفر كه زير دست «اسامة» بودن را براى خودشان ننگ مى دانستند، زمزمه هايى سر دادند و از

فرمانده جوان سرپيچى كردند و رسول خدا كه بيمار بود و ناتوان، از بستر برخاست و به سوى آن مردم روى آورد و گفت:

- اى مردم! سپاه «اسامة» را كوچ دهيد. اگر امروز، در فرماندهى او عيبجويى مى كنيد، پيش از او هم، از پدرش عيبجويى مى كرديد...

به خدا سوگند! «اسامة» بعد از پدرش نزد من محبوب تر از ديگر افراد سپاه مى باشد...

ابوعبيده، اين چيزها را به ياد دارد و نفرين پيامبر را درباره سرپيچى كنندگان از فرمان «اسامة» شنيده است و چون سخنى براى پاسخ نمى يابد، مغلوبانه برمى خيزد و از خانه فاطمه خارج مى شود، تا به دو رفيق ديگرش بپيوندد.

فاطمه براى گرفتن حق مسلمين، به خانه انصار مى رود

حق مردم چيست؟

اينها كه ياوران پدرم بودند و اكنون، پاسدار آيين او مى باشند، بايد سخنم را بشنوند.

اگر زعامت مردم به دست على نباشد، بيعدالتى آغاز شده است.

بيعدالتى بر مردم، در جلوگيرى از انتشار عدالت على!

بايد حق را برقرار كرد. وصيت پدرم اين است كه على جانشين اوست و بايد اين حكم اجرا شود؛ براى خدا، به خاطر شادى و رضايت پيامبر و به پاس خدمات همين

مردم؛ براى آنها.

على (ع)، خود از حكومت بر مردم روى مى گرداند، مگر آنكه، حكومت به او روى آورد و در خانه اش را بكوبد.

على (ع)، قريش را مى بيند كه در برابر اسلام مغلوب شده اند، و طعم شمشير مسلمين را چشيده اند، شمشيرى كه تيزى و برندگى آن، از خود اوست.

اين قريش، سالهاى بسيارى است كه با بنى هاشم رقابت داشته اند و اكنون كه پيامبرى از بنى هاشم برانگيخته شده است، آتش حسد و كينه اش، شعله ور گرديده است.

اين قريش سرافكنده و خوار شده، تمام نيرو، انديشه و توان خود را براى شكست پيامبر، به كار مى گيرد و ناكام مى ماند و ضربه مى خورد. ضربه ها از كيست؟

بيشترين نزديك به تمامى اش از على است!

پس از اينكه، قريش خود را يك مغلوب شده در برابر اسلام مى بيند، به اجبار، ماسك فريب و تظاهر بر چهره مى زند و به دروغ، خود را مسلمان مى نامد و دُم مى خواباند تا وقتش فرارسد و برخيزد. و قتى خبر وفات رسول خدا، منتشر مى گردد، ناگهان قريش از لاك خويش بيرون مى آيد و پرده ايمان را مى درد و كينه هاى ديرين را آشكار مى سازد.

جبهه داخلى در برابر على (ع) گشوده شده است. جبهه اى كه اينك صلاح نمى بيند تا شايسته ترين فرد بعد از رسول خدا، بر مسلمين فرمان براند.

از سوى ديگر، خبرهايى از امپراتورى روم به مدينه مى رسد. اين دشمن بزرگ خارجى، سرگرم تدارك قوا مى باشد تا به مرزهاى سرزمين اسلامى يورش آورد.

قبايل غيرمسلمانى كه در اطراف مدينه و نقاط ديگر زندگانى مى كنند، با شنيدن خبر وفات پيامبر (ص)، در انديشه هاى ناصوابى قرار گرفته اند.

اگر على (ع) اينك به آشكارا مخالفت خويش را اعلام دارد و به سبب اين كار او، تفرقه اى در ميان مسلمانان مدينه ايجاد شود، بيگمان مصيبت بزرگترى به سراغ مسلمانان خواهد آمد: شكست نهايى و هميشگى اسلام و مسلمانان!

پس انديشه دارد تا به سكوت بنشيند.

اكنون، فاطمه با كوله بارى از اندوه و قلبى آكنده از غم، بر خود لازم مى داند كه در مقابل اين ستم آشكار، بايستد و با تنها وسيله دفاعى خويش، از شوى و امام خود، دفاع كند. و سيله دفاعِ او چيست؟

زبان و منطق!

از چه كسانى مدد مى گيرد؟

انصار پدرش، يارانِ رسول اللَّه!

چگونه؟

به در خانه آنها مى رود، به اميد اينكه اين ياران و انصار پيامبر، مثل گذشته خويش، مانند دورانى كه رسول خدا زنده بود، به يارى حق برخيزند و از آن دفاع كنند.

همراه با على مى رود.

در مى كوبد.

- كيستى در اين هنگام شب!

- فاطمه ام! دختر رسول خدا هستم!

- آه! خانه ام را روشن كرديد به نور قدمهاى خويش!

- حرفى دارم كه بايد آنرا بشنويد.

- منت بر ما بگذاريد و به درون خانه بياييد!

- نه... بايد به خانه هاى ديگرى نيز بروم، وقت تنگ است...

هنگامى كه انصار رسول خدا، سخنان فاطمه (س) را مى شنوند، سر به زير مى اندازند.

گفتار زهرا (س)، همگى بر صدق و راستى استوار است، و نمى توان جوابى بر زبان آورد؛ اما سكوت هم، پسنديده نيست.

حرفى بايد زد و چيزى را بايد گفت، و مى گويند:

- اى دختر رسول خدا! حرفهاى ترا تصديق مى كنيم... همگى سخنان تو بر صواب است ؛ اما با ابوبكر بيعت كرده ايم... مى دانى... خوب... كارى است كه شده است و اكنون... چاره اى... جز باقى ماندن بر آن را نداريم...

فاطمه (س)، از اين سخنان، حيرت مى كند و مى گويد:

- آيا بايد دست روى دست گذاشت تا وصيت رسول خدا، ناديده انگاشته شود؟!

- اى دختر رسول خدا! اگر شوهر تو پيش از ابوبكر به ما روى مى آورد و بيعت كردن با خويش را مى طلبيد، از او روى نمى گردانيديم!

على از اين استدلال، غمگين است، اما چون هميشه خويش، به آرامى مى گويد:

- اى برادر! آيا درست بود كه بدن رسول خدا را در خانه بگذارم و بيرون آيم، و براى به دست آوردن خلافت، با ديگران ستيزه كنم؟! و فاطمه (س) كه رنج شوى خويش را تحمل نمى آورد، خطاب به آن مردم مى گويد:

- خدا را سوگند مى خورم كه، روش على (ع) بسيار انجام داده اند، در روز حساب ، جزايشان با خدا مى باشد...

على، خانه نشين مى شود

على (ع) از يارى مسلمانان نااميد مى شود و به خانه مى رود.

بايد در گوشه اى نشست، و از اين سست اراده مردم، دورى گزيد.

به چه كار مى پردازد على؟

به مونس و همدم تنهايى خويش مى پردازد؟

به قرآن!

اين اجزاء پراكنده قرآن را بايد جمع كرد، مبادا كه از دست برود.

اين فتنه ها كه مانند پاره ابرهاى سياهى، دل اين

/ 15