سال دهم هجرت است. پيامبر، با انبوهى از مسلمانان- حدود يكصد و بيست هزار نفر- آخرين حج خويش را به جاى مى آورد. هنگام بازگشت از مكه، بر محلى كه منطقه جدايى كاروانهاى مردم از يكديگر است، آخرين مأموريت خويش را انجام مى دهد: دستور به اجتماع مسلمين مى دهد. حجاج، قبل از اينكه به شهرهاى خود بازگردند، بايد سخنانى بسيار مهم را بشنوند. پيامى را كه از طرف خداوند، بر پيامبر ابلاغ گرديده است، دريابند. رسول خدا، بر بلندى مى ايستد و در زير بارش سوزان نور خورشيد، مردم را به تقوا مى خواند و سپس كلام اصلى خويش را به گوش آنها مى رساند: - مردم! من دو چيز را در ميان شما مى گذارم. اگر اين دو را از دست ندهيد، هيچگاه گمراه نخواهيد شد: اين دو، كتاب خدا و اهل بيت من، مى باشند... سپس، با بيانى صريح و آشكار، جانشين و رهبر پس از خود را معرفى مى كند: ... مردم! من بر هر كسى ولايت دارم، على مولاى اوست [جريان مشروح معرفى مولا، اميرالمؤمنين على (ع)، به جانشينى پيامبر، در داستان زندگى امام على اثر ديگرى از همين مجموعه، نقل شده است!.] اين، آخرين كلام محمد (ص) با چنين جمعيت انبوهى از ياران خويش است. او همراه ياران خويش به مدينه بازمى گردد. ديرى نمى گذرد كه خبرى ناگوار را به دختر خويش مى دهد: - دخترم! جبرئيل هر سال يكبار قرآن را بر من مى خواند و امسال، دو بار! - پدر! معنى اين، چيست؟ - مى پندارم كه امسال بيشتر، مرا نبينى! زهرا، سخت تكان مى خورد، افسرده مى شود، اشك در چشمهايش حلقه مى بندد و سر به زير مى اندازد. پيامبر، احساس مى كند كه بايد از هم اكنون به فاطمه (س) دلدارى دهد؛ بنابراين مى گويد: - و تو اى دخترم! نخستين كس از خانواده ام هستى كه به من ملحق خواهى شد! يكباره، بر لبهاى زهرا، تبسم نقش مى بندد. او كه خود حافظ قرآن است و با آيات الهى مأنوس مى باشد، در انديشه آياتى خاص مى باشد كه پدرش، بارها و بارها آنها را بر مسلمانان خوانده است: «تو مى ميرى و ديگر مردمان هم، مى ميرند.» «محمد (ص) نيز، مانند ديگر پيامبران است كه پيش از او آمدند و رفتند.» و روزهاى بعد، فاطمه (س) مى شنود كه پدرش، بيشتر از هميشه به گورستان «بقيع» مى رود و براى مردگان، از خداوند آمرزش مى طلبد. تمامى اينها، نشانه هايى است كه از حادثه اى ناگوار خبر مى دهد. پيامبر، شب را به خواب مى رود. او مرگ را در چند قدمى خويش مى بيند و طوفانهاى سياهى را كه به سرعت نزديك مى شوند، مشاهده مى كند. هنگامى كه با غلام خويش به قبرستان بقيع مى رود، از فتنه ها صحبت مى كند: - سلام بر شما اى ساكنان گورستان! فتنه ها، همچون پاره هاى شب تيره، پيش آمده اند. در آخرين روزهاى زندگى خويش، تصميم دارد تا محيط مدينه را براى جانشينى على (ع) هموار سازد. از رجال بزرگ قوم خويش بيم دارد؛ همانها كه مى خواهند فتنه برپا كنند و پاره هاى شب تيره را، بر امت او، جلوه گر سازند. لشكرى از ياران خويش را به دنبال مأموريتى فرستاده است. فرمانده اين لشكر، يك جوان هيجده ساله، به نام «اُسامة» مى باشد. او را فرمانده سپاهى قرار داده است كه شيوخ و پيران بسيارى در آن سپاه قرار دارند! و همه تحت فرمان يك جوان هستند. چه مى خواهد بگويد پيامبر؟! يك چيز مسلم است: اسامة، بر تمامى شما اى پيران و مشايخ و فتنه گران، برترى دارد! اما باندهاى مرموز و دستهايى به كار مى افتد. لشكر در نزديكى مدينه، توقف مى كند و از اجراى فرمان رسول خدا، سر بر مى تابد! بهانه چيست؟! بيمارى رسول خدا! چه كسانى مانع از حركت لشكر شده اند؟ همان اشخاصى كه با نفوذ هستند، قدرت دارند و اكنون در انديشه اين مى باشند كه قدرت خويش را تحكيم بخشند! چگونه؟ با انجام توطئه اى كه سالهاست در انديشه دارند. جانشينى پيامبر! پيامبر كه بارها و بارها، جانشين خود و رهبر مردم را تعيين كرده است. همين چند ماه پيش بود كه در بازگشت از مكه و در محل غديرخم، على را به جانشينى برگزيد و يكبار ديگر، او را به مردم شناسانيد... اسامة، اين سخن را به فتنه جويان مى گويد، ولى آنها زير بار نمى روند و جواب مى دهند: ... اكنون كه پيامبر بيمار است، چگونه از مدينه خارج شويم؟ همه چيز، بوى توطئه را در خود دارد! مگر نمى بينى چگونه از فرمان پيامبر سرپيچى مى كنند و جلوى حركت لشكر را مى گيرند؟!... سپاه اُسامة، همچنان ايستاده است و اصرارها و حتى نفرين هاى محمد (ص)، آن را به حركت درنمى آورد. در خانه پيامبر، حزن و اندوه، حكمفرماست. فاطمه، بر بستر پدر نشسته است و على سر او را بر سينه دارد. در اين هنگام، صداى حزين فاطمه، كه آرام آرام شعرى را مى خواند، به گوش پيامبر مى رسد: - سپيدروى كه بر چهره تابناكش از ابر، آب مى طلبند. فريادرس يتيمان و پناه بيوه زنان! و پيامبر، كه چند لحظه اى است پلك بر هم نهاده، چشم مى گشايد: - فاطمه جان! اين شعر ابوطالب است در مدح من. شعر مخوان، قرآن بخوان، بخوان: «محمد نيست مگر فرستاده اى كه پيش از او نيز، فرستادگانى بودند. آيا اگر، او بميرد يا كشته شود، شما به عقب بازمى گرديد و به گذشته خويش روى مى كنيد؟» مرگ، لحظه ها را مى كشد. بشريت، آخرين پيامبر را مى رود كه از دست بدهد. ناگهان، دستهاى او كه به نشانه دعا، بر سر اسامه گذاشته است، به پهلو مى افتد و و ... همه چيز تمام مى شود. و اى بر شهر پيامبر! و اى بر يارانش! و اى بر مسلمانها! و واى... واى بر فاطمه (س) و على (ع)! بانگ بلند فاطمه، كه بى اختيار گشته است، بر در و ديوار اتاق، غم مى ريزد: - بابا، بابا، بابا!... پذيراى دعوت پروردگارش... باباجان! بهشت برين جايگاهش! اى بابا! جبرئيل امين، عزادارش! رفت و نزديك گرديد به پروردگارش... اى بابا... باباجان... على، دست به كار غسل و كفن پيغمبر مى شود. در بيرون از خانه پيامبر غوغايى ديگر برپاست: ديوار به ديوار خانه پيامبر، مسجد قرار دارد و جمعيت انبوهى در آنجا اجتماع كرده اند. دسته هايى از مردم نيز، در حال داخل شدن به مسجد هستند. در غيبت على (ع) و بسيارى از بزرگان و ياران محمد (ص)، عده اى عجله فراوان به خرج داده و جانشين او را تعيين كرده اند. شتاب بسيارى در كار است كه همه چيز را زود به پايان برسانند! پيرمردى سالخورده از نزديكى مسجد مى گذرد... آرام آرام قدم برمى دارد و با چشم كم نور خود، به هر سو با دقت مى نگرد. مردمى كه به طرف مسجد مى روند، وقتى او را مى بينند، با نظر تعظيم و احترام به او مى نگرند. وقتى پيرمرد به آنان مى رسد، راه را باز مى كنند و ساكت مى شوند. پيرمرد، سر بلند مى كند و مى پرسد: - اين سر و صداها چيست كه از مسجد به گوش مى رسد؟ - پسر تو، زمامدار شده است. - پسر من؟! - آرى. پسر تو، ابوبكر. - به چه مناسبت او را زمامدار كرده اند؟! - براى سالخوردگيش! پيرمرد، دستى به ريش مى كشد و تبسمى بر لب مى آورد و مى گويد: - من كه از او سالخورده ترم! و از ميان جمعيت عبور مى كند.