امشب، بيشتر مهاجرين و انصار، جمع هستند. در مسجد مدينه، جشنى برپا مى باشد، و هياهوى زنان و قيل و قال كودكان، در همه جا، شنيده مى شود. پيامبر، بايد اهميت على و فاطمه را براى تمام مردم، بازگو كند و همچنين موقعيت خاص اين شب را! بنابراين، برپاى مى ايستد و خطبه مى خواند: -... خداوند به من امر فرموده، تا فاطمه را به ازدواج على درآورم. شما را گواهى مى گيرم كه من، فاطمه را به ازدواج على درآوردم. در برابر چهارصد مثقال نقره، اگر على بدان رضايت داشته باشد، بر طبق سنت قائمه و فريضه واجبه... اى على! آيا راضى هستى؟ - آرى يا رسول اللَّه. و فرشتگان الهى به خروش درمى آيند و شادى مى كنند. حاضرين در مجلس، روى به داماد مى آورند و تهنيت و احسنت مى گويند. شيرينى جشن، مقدارى خرما مى باشد، كه پيامبر در ميان ظرفى روى دست در مقابل ميهمانان مى گيرد و مى گويد: - برداريد! ميهمانان برمى دارند و پراكنده مى شوند. جهاز زهرا، آماده مى شود: پيراهنى كه به هفت درهم، خريدارى شده است. چارقدى به قيمت چهار درهم. قطيفه اى به رنگ مشكى كه بافته شده در منطقه خيبر است. تختخوابى بافته شده از برگ خرما. دو تشك كه آسترى آن از كتان سبز است. يكى را با ليف خرما، پر كرده اند و ديگرى را از پشم گوسفند. چهار بالش كه از كاه مكى (گياه بوريا) پر شده است. پرده اى از جنس پشم. قدحى چوبين. كاسه اى گود، براى دوشيدن شير. مشكى براى آب، آفتابه اى، سبويى و چند كوزه گلى. آخرين گفتگوها، انجام مى شود. فاطمه، مدتى را در خانه پدر مى ماند تا روزى كه قرارش گذاشته شده است فرابرسد و او به خانه شوى برود. در روز موعود، دختران عبدالمطلب و زنان مهاجر و انصار، به فرمان پيامبر، اجتماع مى كنند تا در راه شادمانى كنند و هلهله سر دهند. چند زن در پيشاپيش مركب عروس، حركت مى كنند و شعر مى خوانند: - برويد اى هووهاى من به يارى خداى متعال. و سپاس گوييد خدا را در همه حال. به ياد آوريد كه خداى بزرگ بر ما منت نهاد. و از بلاها و آفتها نجات داد. كافر بوديم، راهنمائيمان كرد. فرسوده بوديم، توانايمان فرمود. و برويد. برويد؛ همراه بهترين زنان. كه فداى او باد، همه خويشان و كسان. اى دختر كسى كه خداى جهان، برترى داد او را بر ديگران! به پيامبرى و وحى از آسمان! دورى فاطمه از پدر، پس از ازدواج، زياد به طول نمى انجامد. پيامبر نمى تواند، بيش از يك ديوار او را از خود جدا ببيند! سه روز پس از عروسى، به ديدار دختر خويش مى رود. ابتدا، فضيلت هاى على (ع) را براى فاطمه برمى شمارد و بعد به خانه خويش بازمى گردد؛ اما آسودگى خيال ندارد. فاطمه، يادگار خديجه است. چه كسى جاى خديجه را مى گيرد؟! روزى كه مردم، او را دروغگو مى خواندند، خديجه، او را راستگو مى دانست و... و سالهاست كه اين دختر، در كنارش بوده است و مونس و غمخوار او مى باشد. دلش مى خواهد كه يادگار خديجه، پيوسته در كنارش باشد؛ اما اكنون، او همسر على است و بايد در خانه اى ديگر باشد. بار ديگر كه فاطمه را مى بيند، مى گويد: - مى خواهم ترا به نزديك خويش، منتقل سازم. فاطمه، اندكى تأمل مى كند. در خانه على و همراه او، خوشبختى را ديده است؛ اما نزديكى با پدر، با پيامبر، آرزويى است كه نمى تواند، از خود دور كند، اين چيزى است كه على نيز، دوست مى دارد. به ياد «حارثة بن نعمان» مى افتد، هر چند كه اين شخص، تعدادى از خانه هاى خويش را در اختيار پيامبر قرار داده است، اما شايد اين بار نيز بپذيرد. بنابراين، به سخن مى آيد: - پدر جان! از «حارثة بن نعمان» بخواهيد تا خانه اش را كه چسبيده به خانه شماست، در اختيار ما قرار دهد! پيامبر، همان فكر فاطمه را در سر دارد و بر زبان حديثى ديگر را: - از بس كه حارثه براى ما، جاى باز كرده است، از او خجالت مى كشم! و لى خداوند، چاره ساز مى شود: حارثه، به طريقى نامعلوم از ماجرا خبردار مى شود و از منزلى كه مورد نظر فاطمه است، كوچ مى كند. سپس به نزد رسول خدا مى آيد و مى گويد: - يا رسول اللَّه! شنيده ام كه مى خواهى فاطمه را نزديك خويش جاى دهى! اين خانه من از آن شما مى باشد... به خداوند سوگند اى رسول خدا! مالى را كه از من مى ستانى، برايم محبوبتر است، از هر چه كه واگذارى. آرزوى پيامبر و دخترش، به همين سادگى و آسانى برآورده مى شود. زندگى فاطمه در خانه جديد، با خوشى و آرامش سپرى مى شود. مهر على، تمام وجود فاطمه را انباشته ساخته است. و قتى او به خانه مى آيد، به استراحت و راحتى نمى پردازد؛ بلكه تا آنجا كه وقت اجازه اش را مى دهد، در كارهايى كه معمولا بر عهده زن است، او را كمك مى كند: جامه اش اگر احتياج به دوختن داشته باشد، خود مى دوزد. كفشهايش را، خودش تعمير مى كند. حيوان شيردهى را كه در خانه دارند، مى دوشد. آب از چاه مى كشد و مشك بر دوش مى گيرد... اين كارها را از رسول خدا آموخته است. پيامبر، تا هنگامى كه از خانه خارج مى شود، به اهل خانه يارى مى رساند. و سالى از اين پيوند، مى گذرد، تا زندگى فاطمه (س) را گرماى بيشترى مى بخشد: مادرى، براى هر زن جوان، آرزويى شيرين است و فاطمه نيز، به چنين آرزويى مى رسد. هنگامى كه نخستين فرزند را بر زمين مى نهد، پيرانى كه كودكى پيامبر را ديده اند، شگفت زده، سخن مى گويند: - اين كودك، چهره اى همانند رسول خدا دارد! على، با خرسندى فراوان، طفل را بر سينه مى نهد. طفلى كه موجب سرفرازى و افتخار او، بر تمامى خلق است؛ اين طفل، ذريه رسول خداست! ديرى نمى گذرد كه خبر تولد فرزند فاطمه را، به رسول خدا مى رسانند. او، كار را رها مى سازد و شتابان، به خانه على مى آيد: - فرزندم را به من بنمايانيد. طفل را بر دست پيامبر مى نهند، در حالى كه بر پارچه اى زرد پيچيده شده است. پيامبر مى فرمايد: - نگفتم كه نوزاد را در پارچه زرد نپيچيد؟! سپس، آن پارچه را به دور مى افكند و پارچه اى سفيد مى گيرد، تا طفل را در آن پيچد. و از على مى پرسد: - او را نامگذارى كرده اى؟ على (ع)، پاسخى را كه دقايقى قبل به همسر خويش داده است، بر زبان مى آورد: - هيچگاه در نامگذارى او، بر شما سبقت نمى گيرم. - پس او را حسن مى نامم!
داستان فَدَكْ چيست؟
«فدك»، نام سرزمينى آباد است كه با مدينه، حدود 140 كيلومتر فاصله دارد. مسلمانان كه قدرت يافته اند، يهوديان نيرومندى را شكست مى دهند. يكى از قوى ترين قبيله هاى يهودى، در دژهاى خيبر زندگى مى كنند. پيامبر، به جنگ اهالى خيبر مى رود. در روز اول، هجوم گروهى مسلمانان به دژها بى نتيجه مى ماند. روز دوم، «عمر»، پرچم اسلام را به دست مى گيرد و به همراه عده اى از شجاع ترين سربازان مسلمان به دژها حمله مى برد. اين سپاه نيرومند، به خوبى و شجاعت فراوان مى جنگد؛ اما يهوديان مقاومت نشان مى دهند. روز سوم، «ابوبكر» پرچمدار سپاه اسلام شده و با نيروهاى خود بر دژها يورش مى برد. يهوديان، اين بار هم شكست نمى خورند. در روز بعد، على (ع) به فرماندهى سپاه برگزيده مى شود، و سريع و آسان، دژهاى مستحكم خيبر را مى گشايد. اين فتح بزرگ كه سهم على (ع) در آن، بيشتر از هر كس ديگرى نمايان است، اهالى فدك را ترسانيده و شگفت زده كرده است. بنابراين، هنگامى كه نماينده پيامبر به نزد ساكنين فدك مى آيد، رئيس اين دهكده حاصلخيز، صلح و تسليم را بر نبرد ترجيح مى دهد و نيمى از دهكده را در اختيار پيامبر قرار مى دهد. اگر اين سرزمين، به نيروى جهاد مسلمانان گرفته مى شد، متعلق به تمامى مسلمين بود؛ ولى چون هيچ جنگى در فتح دهكده روى نداده است، ملك، مربوط به رسول خدا مى باشد. پيامبر، درآمد ملك را به مستمندان بنى هاشم مى بخشد، و سپس زهرا را مالك دايمى آن، قرار مى دهد. چرا پيامبر خدا، اين كار را انجام مى دهد؟