امروز، اميرالمؤمنين به خانه بازگشته است. طبق معمول، به سراغ فاطمه (س) مى رود تا احوالى از او بگيرد. زهرا (س)، در اتاق است. سلام مى كند و پهلوى او مى نشيند. فاطمه، بهتر از ديروز نيست و على اين را به درستى مى بيند. در كنار او، خميرى آماده براى پختن است و در كاسه اى كه همان نزديكى است، گل سرشوى خيسانده اند. تا بچه ها را بشويد. على، شگفت زده مى پرسد: - دختر رسول خدا! هرگز نديده ام كه در يك روز، به دو كار از كارهاى دنيا مشغول شوى! آيا اين كار سببى دارد؟ فاطمه گريه اش مى گيرد. على (ع)، محزون و اندوهگين، نگاهش مى كند. مى خواهد كلامى بر زبان آورد، كه صداى فاطمه را مى شنود: - اى اميرالمؤمنين! هنگام جدايى ميان من و تو فرارسيده است! ديشب، پدرم را در خواب ديدم كه بر مكان بلندى ايستاده بود و به چپ و راست نگاه مى كرد؛ گويى چشم انتظار كسى است. گفتم: - پدر جان! تو مرا تنها گذاشتى! روزها و شبها، در فراق تو اشك مى ريزم. نه از غذا لذتى مى برم و نه خوابيدن برايم فايده اى دارد... گفت: - اى فاطمه! اينجا ايستاده و چشم انتظار مى باشم! پرسيدم: - بر كدام يار از دوستان خويش، منتظر هستى؟ او جواب داد: - انتظارم براى تو مى باشد. اى فاطمه! ديگر، وقت دورى تمام گرديد. شبهاى تاريك اندوه به سر آمد، و وقت كوچ تو فرارسيد. فاطمه! به زودى از زندان دنيا خواهى گريخت و به سوى من خواهى آمد. تا ريخ اين حوادث دردناك، به خوبى روشن نيست: دختر پيامبر، چند روز را در بستر بيمارى ماند؟ او، چند ماه بعد از وفات پدر، زندگانى خويش را بدرود گفت؟ چهل روز! يا هشت ماه. علت چيست كه تاريخ در مورد فاطمه (س) به فراموشى دچار گشته است؟! مسلمانان، چنان بر دختر رسول خدا، بيگانه شده اند و به اندازه اى از حالش، بى خبر مانده اند كه درست به خاطر نمى آورند! على در خانه فاطمه، تنهاست! زمان مرگ دختر پيامبر، بايد درستكارى شود! چرا؟ چون، ذهن ها به سؤال برمى خيزند! بيمارى او چه بود كه اين چنين جوان از دنيا رفت؟ چرا بر بستر بيمارى افتاده بود!؟ از كدامين ضربه رنج مى برد؟ چه روزى آن اتفاق افتاد؟ چه كسى خانه را آتش زد؟ كدام مرد! بر چهره فاطمه سيلى نواخت؟ و ... و... اينها، سؤالاتى است كه صلاح بر واگو كردنشان نيست. صلاح مسلمين در چيست؟ در پنهان كارى! پوشيده نگاه داشتن! تا كدام ساعت؟ تا وقتى كه مرگش فرابرسد، مخفى كارى خواهيم كرد. پس از مرگش، كه صدايش خاموش شد، به نوحه سرايى مى نشينيم! نماز بر جنازه اش مى گذاريم! با احترام به خاكش مى سپاريم! مجلس ترحيم برگزار مى كنيم... و بدينگونه، چهره خود را از لوث آلودگى مى شوئيم. و وارث حق دختر پيامبر خواهيم شد! به مردم مى گوييم كه در حال بررسى بوديم. مى خواستيم فدك را به فاطمه برگردانيم. خوب. اكنون كه او ديگر نيست؛ پس عوايد فدك را براى رضاى او، خرج مى كنيم! و به مردم مى باورانيم كه: فاطمه اى كه در اين دنيا از ما راضى نبود، در سراى ديگر از ما راضى است!... مى توان حدس زد كه چنين افكارى در دل و انديشه ظالمان بر فاطمه (س) راه داشته است. چرا؟! چون خود فاطمه كه بهتر از خود آنها، بر ضمير دل ايشان آگاهى دارد، در آخرين لحظات حيات خويش، وصيتى مى كند، كه نقشه هاى آنان را بر آب مى ريزد. اكنون، روح فاطمه آماده بال گشودن به جهان ديگر است! يكى از مهاجران حبشه و از مسلمانان واقعى، زنى است به نام «اسماء بنت عُمَيس » كه اين روزها، در خدمت فاطمه (س) است. فاطمه (س)، در حالى كه بر بستر است، او را صدا مى زند: - اسماء! سخنى با تو دارم. - فاطمه عزيز من! بر شنيدن كلمات تو، مشتاقم! فاطمه، نگاهى مهربان بر اين زن مى اندازد و با او چنين مى گويد: - دوست ندارم كه بر جنازه زن، جامه اى بيفكنند، تا اندام او، از زير جامه نمايان باشد. اسماء، به چهره فاطمه چشم دوخته است. نشان مى دهد كه دارد به چيزى فكر مى كند. وقتى سر بر مى دارد، مى گويد: - من، در حبشه چيزى ديدم، كه اكنون آنرا برايتان نشان خواهم داد. فاطمه (س) مى گويد: - بسيار خوب! آماده ام تا آنرا ببينم. اسماء، از جاى برمى خيزد، و از اتاق خارج مى شود. پس از لحظات كوتاهى، پيش فاطمه (س) بازمى گردد، چوبهاى نرمى را كه در دست دارد، خم كرده و پارچه را بر آنها مى كشد. فاطمه، با ديدن آن، لبخندى مى زند و مى گويد: - چه چيز خوبى است اين؛ جسد زن را از جسد مرد، مشخص مى سازد. سپس، لحظه اى آرام مى گيرد و بعد به اسماء سفارش مى كند: - در شستن بدن من، به على كمك كن. نگذار كه هيچ كدام از زنان خانواده ابوبكر يا عمر، به خانه ام بيايند و در مراسم غسل دادنم، شركت كنند.
دردناكترين لحظه، براى على فرامى رسد
روزگار، سر ناسازگارى با على (ع) نشان داده است. ستم بر دختر پيامبر، ميوه تلخ خويش را براى مسلمانان پديدار ساخته است، دختر پيامبر، بر بستر مرگ است! او، اكنون بر بستر زهرا (س) نشسته و بر او مى نگرد. فاطمه، نوعى سستى و سبكبالى را احساس مى كند. ياد پدر، اينك برايش زنده گشته است. مثل اينكه، همين لحظه است، كه پيامبر بر بالين خويش خوابيده و فاطمه، اشك مى ريزد. - گوش بياور فاطمه! فاطمه، سر نزديك مى برد و گوش بر دهان پيامبر مى گذارد و سخن پدر را مى شنود: - دخترم! من به سوى اللَّه خواهم رفت! فاطمه، بانگ برمى دارد: - خدايا! و مى گريد... مى گريد... مى گريد... پيامبر، ديگر بار فاطمه را صدا مى زند و آرام در گوشش زمزمه مى كند: - از يارانم، تو اولين كسى هستى كه به من ملحق خواهى شد. فاطمه (س)، پس از شنيدن اين سخن، خوشحال و خندان مى شود. اما، در حيرت و شگفتى اطرافيان خويش، راز آن غمگينى و گريستن و اين شادى و خوشحالى را فاش نمى كند... دست على (ع)، بر پيشانى فاطمه (س) مى نشيند و دختر رسول خدا، به خود مى آيد . چشم گريان على، به او دوخته شده است. حسن و حسين، در طرفين مادر نشسته اند و هنگامى كه مادر، به صورتشان مى نگرد ، روى برمى گردانند، تا اشكهايشان را مادر نبيند. زينب كوچك، تشنه مهر مادرى است و تحمل برادران را ندارد. به سوى او مى دود و خودش را بر مادر مى افكند و مى گريد. حسن و حسين، دستهاى مادر را مى گيرند: گاه آنها را مى بويند. زمانى، آن دستهاى پرمهر و عاطفه را بر سر و روى خويش مى كشند. و صداى هق هق گريه اين خانواده تنها! در فضاى خانه مى پيچد. على (ع) با ملايمت، كودكان را به سوى خود مى كشد. - به اتاقى ديگر برويد عزيزان من. و كودكان، با سختى و مشكل، آن اتاق را ترك مى گويند. فاطمه به دشوارى مى تواند حرف بزند. نگاهش، گره خورده در نگاه على (ع) است . دلش مى خواهد كه در بستر جا به جا شود. با نگاه، اين را از شوهر خويش مى طلبد. على كمكش مى كند. بالشى دگير را بر پشت او، جاى مى دهد تا فاطمه (س) راحت تر باشد. سكوت اتاق، با سخن دختر پيامبر، درهم مى شكند: - ترا به خداى سوگند مى دهم كه اين دو (ابوبكر و عمر)، بر جنازه ام نماز نگذارند... و بالاى قبرم نايستند...