كه «راست» است، و همه اش «راستى»، و هيچش «انحراف» نه!
همين «الف» ، يا به ديگر تعبير، همين «على»- ع-، كه به سان رعنا قامتش، «الف» را مى مانست ، به حكم خداى ، «يار» شد ، «بانويى» را، كه او نيز «همتا» ش بود ، يعنى به مانند بود «الف» را! و اين دو «الف» به كنار آمدند، همديگر را ، گويى كه شدند ، چونان «لا»! و لا، يعنى «نه»!
«نه»، در برابر آنچه نبايد، و نشايد ، هر چه باشد، هر كه باشد ، گو كه «اله» دانندش، و «معبود»، و «محبوب»، تا كه تنها باشد يك «آرى» ، آنهم در برابر «يكى»، و آن نباشد، جز الله! و راستى كه چه «مقدس» باشد ، همين «نه» كه هر كجا باشد ، يكى «آرى» را به دنبال دارد، و آن «خدا» ست، و مگر خواهد شدن كه در ديگر جاى اين «نه» باشد، و آن «آرى» نباشد ، يا به ديگر سخن اين «فاطمه» و «على» باشند ، اما «خداى» نباشد، و يا نباشند ، اما خداى باشد!
هرگز!!!
يادش بخير باد!!
در آستان «بخت» بود ، پدرش گفت ، دخترم، فاطمه!
پسر عمت على- ع- تو را «خواستگار» است ، پاسخت مى خواهم!
فاطمه اش- ع- پدر را احترام داشت، و بگفت: تا «نظر» شما چه باشد؟!
پيامبرش- ص- فرمود:
اذن الله فيه من السماء ، خدا از آسمان اجازت فرمود، و فاطمه- ع- در همان حال كه تبسميش بر لب ها بود، بگفت:
رضيت بما رضى الله و رسوله!
خوشنودم به آنچه كه خداى و پيامبرش- ص- برايم رضايت دارند!
رضيت بالله ربا، و بك يا ابتا نبيا، و بابن عمى بعلا ، خوشنودم كه خداى «پروردگار» من است، و تو اى پدر! مرا «پيامبر»، و پسر عمم «شوهر». و آنگاه پدرش گفت:
فاطمه ام!
«على»- ع- از برايت «شوى» است ، شويى «خوب»! و خوبتريش سراغم نيست، و تو را تا قيامت همتايى نخواهد بودن جز «او». و او نيز نتواند يابيدن، همتايى را، جز «تو»، و راستى كه همتاى الف ، جز الف، چه تواند بود؟! و فاطمه را مى گويى!
گويى شاگردى به مكتب آمده، و چه با ادب، و چه با وقار، به شنيدن بود ، شنيدن حرف ها ، حرف هاى پيرش ، پيامبرش ، پدرش ، همان اوستادش را، كه مى گفتش:
دخترم!
بر شويت «هيچ»، و «هيچگاه»، سخت مگير!
اراده اش را به «اطاعت» باش! و از حاجات دنياوى، چيزيش مخواه! كه آزاد مرد است، و قرار بر كف آزادگان نگيرد مال! و براستى كه اطاعتش را هم داشت، و چه تسليم! و مى شنيدم كه يكى روز ، شويش را مى گفت:
البيت بيتك و الحره زوجتك ، افعل ما تشاء! [ الامامه و السياسه، ابن قتيبه، ج 3، ص 1214، ج 1، ص 13، به نقل از نهج الحياه. ] على جان!
خانه، خانه تست، و من نيز همسرت ، هر آنچه مى خواهى بخواه! و نيز هيچش نخواست، «حاجات» دنياوى را، و چه «تحمل» داشت، و چه «شائق» به استقبال مى رفت، تمامت «مشقت» ها را!
يكى روز بود كه مى گفت:
به خداوند سوگند!
سه روز است غذايى نخورده ايم، و فرزندانم، حسن- ع- و حسين- ع- نيز از فرط «گرسنگى» بى قرار مى كردند، و خسته، و مانده ، چونان پركنده جوجه ها از گرسنگى به خواب رفته اند! [ بحار ج 43، ص 72، احقاق الحق، ج 10، ص 32. ] و مى گفت:
پنج سال تمام است كه فرش خانه ما يكى پوستين گوسپند است! و آن ، روزها از آن شتر، كه بر آن علف ها را مى خورد، و شب ها از آن ما، كه بر آن به خواب مى رويم! و زير سر ما يكى بالش است، از «چرم»، كه پر شده است از «ليف» خرما! [ كوكب الدرى، ج 1/ 125. ] و رواندازمان عبايى است كه اگر بر سر بگيريم پاهامان نمايان است، و اگر پاهامان را بپوشانيم سرهامان پيداست! و بازش روزى ديگر بديدم كه مى گفت: و الله اصبحت وجعه و قد اضربى الجوع ، به خداى سوگند در حالتى صبح نمودم شب را كه گرسنگى ام آنچنان بود كه مرا زيان رسانيد، و كاست، توانم را! و آن روز «على»- ع- او را گفت:
فاطمه جان غذائيت هست، آيا؟!
با پاسخ گفتش: و الذى عظم حقك ، ما كان عندنا منذ ثلاث؛ به آن خداوند كه حق و قدر تو را بزرگ شماريد سوگند، سه روز است كه غذايى كافى نيست ما را، و على- ع- فرمودش:
چرا مرا نگفتى؟! و به پاسخش گفت:
كان رسول الله- ص- نهانى ان اسئلك شيئا، و قال لى لا تسالينى ابن عمك شيئا ، ان جاءك بشى عفوا، و الا فلا تسئليه، [ تفسير البرهان، ج 1، ص 282. ] رسول خداى مرا بازداشت تا از تو چيزى بخواهم، و مرا نيز سفارش داشت و بگفت:
دخترم چيزى از پسر عمت درخواست مكن!
اگر چيزى از برايت بياورد بپذير، و الا درخواستش مكن! و احيرتا! كه با تمامت اين احوال ، چه شادان بودند آن شوى، و آن بانو!
به ياد دارم كه روزى ، پيامبرش مى گفت:
دخترم!
شويت را چگونه اش يافتى؟!
بگفتش:
يا ابه خير زوج ، بهترين است بابا!
بهترين «شوى»! و براستى هم كه بهترين مى دانستش تا آنجا كه مى گفت:
ان السعيد ، كل السعيد ، حق السعيد، من احب عليا ، سعادت همه اش در دوستى است ، دوستى با على- ع-، [ ينابيع الموده، ص 213 و 127. ] و با على تا كجا بود پيامبر دوستى اش، خداى مى داند ، همينقدر مى دانم كه آن روز آنچنان گفت ، از دوستى اش با على- ع-، كه دختش به وجد آمد، و با اشتياق تمامش گفت: و الذى اصطفاك، و اجتباك، و هداك، و هدابك الامه ، لازلت مقره له ، ما عشت ، پدر جان!
سوگند به آن خداى، كه تو را انتخاب داشت به رسالت، و براى هدايت انسان ها برگزيدت، و هدايت بنمود، تو را، و اسلاميان را نيز به واسطه ات، تا زنده ام، و جانم در بدن ، هماره اعتراف خواهم داشت، على را، ارزش هاش! و براستى كه چنانش ديدم!
آنهم تا پاى «جان»! و چه خوب بيادش دارم ، در آن روز ، روز دود ، آتش، و خون، كه حتى تا به «مسجد» آمد، و مى گفت:
لا خلى عن باب المسجد حتى ارى ابن عمى سالما بعينى [ عوالم، ج 11، ص 406. ] به خداى سوگند!
از درب مسجد، پايم برون نخواهم نهادن، تا آنكه ببينم ، پسر عمم را ، با چشمانم، و سالم!
آه كه دو چشمم مباد! كه پس از آن ديدم لحظه هايى غمبار را، كه همه اش سكوت بود و اندوه، و چه سهمگين! كه مهاجمان سنگين دل، از امام دست كشيدند، و امام، مظلوم، و تنها، از درب مسجد بيرون مى آمد، و راه خانه را در پيش، كه فاطمه اش، سر را به شانه اش گذارده، و هر دو چه گريستند! و شنيدم كه مى گفتش:
روحى لروحك الفدا، و نفسى لنفسك الوقا ، يا ابالحسن ان كنت فى خير كنت معك، و ان كنت فى شر كنت معك [ كوكب الدرى، ج 1، ص 196. ] على جان!
جانم، جانت را فدا، و سپر باد بلاهايت!
اگرت در خير باشى و نيكى با توأم، و اگر محنتى با شدت و بلايى ، نيز با تو! و دست از تو ندارم! و نيز نداشت دست، تا روزى كه دست برداشت ، از جان!
آرى، دخترم!
او ، فاطمه را مى گويم ، لوح دلش ، نبود ، جز نقش و خيال شويش! كه اين آموخته اش بود ، از مكتبخانه ى پدرش پيامبر! و چرا نگويد حافظ ، از زبانش كه:
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار چكنم حرف دگر ياد نداد استادم و اين بود كه يكپارچه اش «حمايت» بود، و «اطاعت»، شويش را، كه چونان «درب» بود، پدرش را، كه «مدينه» اى بود از علم، [ انا مدينه العلم و على بابها. ] عاشقانه بگويم.
ميخانه اى بود از عشق! و همين بود رازش كه غم ها يكى بدنبال ديگر، و ناهموارتر از يكديگر ، فرودش مى آمد، تا شدم حلقه بگوش در ميخانه عشق هر دم آمد غمى از نو به مبارك بادم! تا كه آخرين غم نيز روى بنمود ، غم فراق را ، خانم!
مگر شويش چه مى گفت كه اطاعتش، و حمايتش ، سنگين غمى اين چنين در پى داشت؟!!
دخترم!
فرداى، خواهمت گفت.