اقبال لاهورى شاعر و فيلسوف اهل سنّت درباره ى برترى فاطمه ى بتول (س) بر حضرت مريم چنين مى سرايد:
فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ اَبْنائَنا وَ اَبْنائَكُمْ وَ نِسائَنا وَ نِسائَكُمْ وَ اَنْفُسَنا وَ اَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبينَ [آل عمران/ 61.] بياييد دعوت كنيم از پسران ما و پسران شما و زنان ما و زنان شما و مردان ما و مردان شما، آنگاه مباهله كنيم و قرار گذاريم كه لعنت و طرد از رحمت خدا بهره ى دروغگويان گردد.
كمال الدين حسينى كاشفى در تفسير آيه ى فوق مى نويسد:
«چون اين آيه نازل شد، حضرت رسالت (ص) وفد نجران را طلبيد و به آنها گفت: هر چه ما استدلال و احتجاج مى كنيم شما بر عناد خود مى افزاييد؛ اكنون بياييد مباهله كنيم تا صادق از كاذب و حق از باطل متمايز گردد. نصارى ابتدا پذيرفتند و زمان و مكان را مقرر داشتند و در روز موعود حضرت پيغمبر (ص) حسين (رض) را برداشته و دست حسن (رض) را گرفته و فاطمه ى زهرا و على (كرم الله وجهه) بعد از او روان شدند و پيغمبر به آنان فرمود كه: چون ما دعا گوييم شما آمين گوييد.
از آن جانب مسيحيان پس از تأخير فراوان، از مباهله پشيمان شدند و صلاح كار خود در صلح ديدند؛ در عين حال در برابر پيغمبر صف كشيدند و چون رئيس آنها پيغمبر را با اهل بيت بديد، فرياد بركشيد كه: اى ياران، از مباهله با اين بزرگواران بپرهيزيد، به خدا كه چهره هاى اينان را مى بينم كه اگر از خداى تعالى بخواهند، كوهها را از جاى بركنند و اگر با ايشان مباهله كنيد يك ترسا روى زمين زنده نماند.
پس صلح كردند كه هر سال دو هزار حلّه به دو نوبت بدهند، سى زره عالى به مسلمانان تسليم نمايند و بر اين منوال صلحنامه نوشته شد و مسيحيان نجران به وطن خود بازگشتند.» [تفسير مواهب عليه يا تفسير حسينى، ج 1، ص 153.] انتخاب فاطمه ى زهرا (س) و امام على و امام حسن و امام حسين عليهم السلام براى رفتن به صحراى دعا و مباهله با علماى مسيحى، به فرمان قرآن و انتخاب پيامبر خدا بهترين گواه بر عصمت اين خاندان است [رجوع شود به ذيل فصّ شيثى در مباحث ولايت اثر عارف ربّانى آقا محمدرضا قمشه اى صهبا، چاپ 1359.] مسلّماً اگر اينان معصوم و بيگناه نبودند در برابر مسيحيان نجران به قبله ى دعا نمى رفتند و پيامبر اكرم (ص) با چنين اطمينانى آنان را براى اين امر حياتى انتخاب نمى كرد. و همان طور كه گذشت ابن عربى نيز كه از علماى اهل سنّت است در الفتوحات المكية فاطمه (س) و ساير اهل بيت را مطهّر و معصوم به نص مى داند.
[از آيةاللَّه محمدحسين غروى (كمپانى).]
پاره ى پيامبر بر بالين پيامبر (ص) كسالت پيامبر (ص) بسيار شدّت يافت و درجه ى تب آن حضرت آنچنان بالا رفت كه حرارت بدنش از روى پوششى كه به رويش افتاده بود، احساس مى شد.
دخترش فاطمه (س) هر روز به عيادتش مى آمد. فاطمه (س) تنها فرزند پيغمبر (ص) بود و او را بسيار دوست مى داشت؛ از اين رو چون پيش پيغمبر (ص) مى آمد، آن حضرت از جا برمى خاست و رويش را مى بوسيد و به جاى خود مى نشاندش. و قتى بيمارى پيامبر شديد شد، فاطمه (س) پيش او آمد و آن حضرت مثل هميشه او را بوسيد و گفتا مرحبا دخترم. سپس او را در كنار خويش نشانيد و آهسته با وى سخنى گفت كه فاطمه (س) گريان شد، و چون بار ديگر با او سخن گفت، فاطمه (س) خندان گشت.
عايشه از او پرسيد كه سبب آن گريه و اين خنده چه بود؟ فاطمه (س) فرمود: من راز پيامبر را فاش نمى كنم.
بعد از وفات پيامبر (ص) فاطمه (س) فرمود: در آن موقع ابتدا پدرم مرا از مرگ خود خبر داد و گريه ى من از آن جهت بود؛ سپس مژده داد كه بزودى من نيز به او ملحق مى شوم و از اين رو خندان شدم.
بر اثر شدّت تب پيغمبر (ص)، ظرفى پر از آب سرد در كنارش گذاشته بودند تا از آن به صورت خود بزند ولى شدّت تب آنچنان بود كه گاهى بيهوش مى شد، سپس به هوش مى آمد و از درد رنج مى كشيد.
روزى فاطمه (س) كه از درد كشيدن پدر سخت متأثر شده بود گفت: پدرجان، چقدر سختى مى كشى؟!
پيامبر اكرم (ص) فرمود: اين آخرين روزى است كه پدرت سختى مى كشد.
ملاحسين كاشفى حسينى مى نويسد:
«راويان صادق الرّواية آورده اند كه هيچ كس درد مفارقت حضرت رسالت (ص) چنان درنيافته بود كه فاطمه. در آن زمان كه حضرت رسول درگذشت، فزعى در مدينه افتاد و آسمان به گريه و زمين به لرزه درآمدند. ناله ى پريان به گوش آدميان رسيد، فغان ملائكه از عرش مجيد برگذشت، اهل مدينه را از زنان و مردان جگر از اين غصّه چاك شد و دل از وقوع اين قصّه خوناب گشت.
در اين اثنا على مرتضى نزديك فاطمه آمد كه: اى دختر خيرالبشر، امروز در مدينه قيامت است، اگر خواهى كه من از تو خشنود باشم بلند گريه مكن. صبر كن تا شب درآيد، آنگاه بر سر تربت آن حضرت (ص) برو و زيارت كن.
فاطمه آنچنان كرد. چون شب درآمد و مردان بياراميدند و مسجد خالى شد، على به خانه آمد، فاطمه را بيهوش ديد. زمانى صبر كرد تا به هوش آمد. چون چشمش به على افتاد گفت: يا اباالحسن، از شب چه وقت گذشته است؟ گفت: ثلثى يا بيشتر گذشته. گفت: اكنون دستورى هست تا بيرون آيم؟ على گفت: بيروى آى اما بلند گريه مكن.
فاطمه خواست برپاى خيزد، بيفتاد. على دستش را گرفته و به سر روضه ى مقدس آن حضرت آورد.
فاطمه را چون نظر بر آن مشهد منوّر و مرقد مطهّر افتاد، بناليد و گفت: «ما لَكَ والتُّراب» (اى گوهر پاك، تو را با خاك چه كار؟!) پس خود را بر تربت پدر افكند و روى بر خاك مى ماليد و مى ناليد.
على گفت: اى فاطمه، چنين گريه مكن كه هيچ كس را از اين راه گريز نيست فاطمه اين مرثيه را سرود:
بر من ريخته اند چندان مصيبت كه اگر آن را به روزها مى ريختند، همه از اندوه چون شب تيره مى شدند. و براستى فاطمه را كسى بعد از وفات پدر خندان نديد بلكه شب و روز گريه مى كرد و با سوز دل مى ناليد. گريه ى او به مرتبه اى رسيد كه اهل مدينه از آن به تنگ آمده، گفتند: اى دختر مصطفى، به روز گريه كن و به شب آراذم گير تا ما را هم آرامشى باشد، يا به شب گريه كن و به روز خاموش باش تا ما را آسايشى بوَد. و فاطمه بعد از آن شبها به مقابر شهدا مى رفت و مى گريست.» [روضة الشهداء، صص 135] 137.
يكى از محققان شيعه جريان جسارت به خانه ى فاطمه زهرا سلام اللَّه عليها را چنين نقل كرده است:
پس از رحلت پيامبر (ص)، على (ع) و زبير به همراه جمعى از جمله عباس، عتبه، سلمان، ابوذر، عمار، مقداد، براء، ابى بن كعب، سعد، طلحه و جماعتى از بنى هاشم و جمعى از مهاجران و انصار در خانه ى فاطمه ى زهرا (س) متحصّن شدند و از بيعت با ابوبكر خوددارى كردند.
بنا به نقل بلاذُرى ابوبكر، عمر را به سوى على (ع) فرستاد و دستور داد كه هر طور شده، ولو با زور، او را بياورد. كسانى كه در اين هجمه شركت داشتند عمر، خالد بن وليد، عبدالرحمن بن عوف، ثابت بن قيس، زياد بن لبيد، محمد بن