نمي توانيم با تورهاي مفاهيم او را فراچنگ آوريم. همان طور كه يك عارف در موضع عرفاني به حضور او بار مي يابد و به قدر سعه وجودي اش او را مي يابد، ولي هرگز نمي تواند حقيقت او را بيابد. يك فيلسوف نيز اگر چه با او آشنا مي شود، ولي حقيقت او را نمي تواند در قالب مفاهيم بگنجاند.
پس هم از خداوند تصويري و مفهومي داريم كه به آن حقيقت اشارت دارد و هم اينچنين نيست كه از او تصويري داشته باشيم كه آينه تمام نماي آن حقيقت باشد و اين دو هيچ تناقضي ندارند، اگرچه در بادي امر متناقض مي نمايند. تيليش از اين كه آن حقيقت را نمي توانيم با مفاهيم فراچنگ آوريم اين تعبير را آورده كه: «نُمادِ «خدا»... باز نُمود چيزي است كه مطلقا فراسوي سپهر مفاهيم است» و يا اين كه گفته:
«واژه «خدا» اين خصيصه را دارد كه از محتواي ِ مفهومي خود فراتر مي رود - و سرشت مينويي كه اين واژه دارد به اين خصيصه بستگي دارد». اما اين كه تيليش در استدلالش مي گويد: «چون خدا خداست» به معنايي كه هادسون برداشت كرده نيست: «يعني چون خدا، به نحوي ، فراتر از منطق يا آن سوي منطق است»، بلكه به اين معنا است كه از حقيقت خداوند، مادام كه به تناقض نينجامد، هر چه مي توان گفت بايد گفت و در عين حال آنچه را مي توان گفت فقط به اين معناست كه بشر به اين اندازه از آن بيكران دست يافته و هر چه به او نزديك شود باز او فراتر از آن است كه محدود به همين مقدار باشد. بنابراين، با آن كه از او تصويري داريم كه به يك معنا او را مي نُمايد هنوز از او تصويري واقعي كه حقيقتاً او را بنمايد، نداريم و ممكن نيست داشته باشيم. خلاصه آن كه چون او بي نهايت است كس را نرسد كه بر او احاطه يابد، پس اگر چه به خدا مي توان علم پيدا كرد، ولي هرگز نمي توان بر او احاطه علمي يافت.
گاهي بر وجودي كه نامحدود و نامتناهي است، اين گونه استدلال مي شود كه چون نامتناهي است، پس وصف ندارد و شيئي كه وصف ندارد برهانپذير نبوده و وجودش اثبات شدني نيست، اگر چه ممكن است درواقع، موجود باشد، ولي دست برهان به او نمي رسد. اين استدلال به اين صورت همان چيزي است كه در بحث «بي وصف بودن خدا» مطرح كرديم. پاسخ آن هم همان است كه در آنجا ذكر شد و نياز به اعاده ندارد.
گاهي با توجه به نامتناهي و بي نهايت بودنِ خدا، اين گونه استدلال مي كنند كه چنين مفهومي تناقضي دروني دارد، همچنان كه دايره مربع تناقضي دروني دارد. گويا هادسون از بي نهايت چنين برداشتي داشت، لذا در تعريف خدا به جاي «بي نهايت» واژه «بسيار» يا «اتم» و يا «اكمل» را قرار داد. اگر چه هادسون(1) مدعي است كه اگر بگوييم از خدا نمي توان خبرهاي متناقض داد، به اين معنا نيست كه خدا محدود است، بلكه بايد گفت كه خدا نامحدود است، ولي با توجه به چرخش در معناي بي نهايت بايد گفت كه مراد او از نامحدود بودن خداوند اين است كه او حدّ و مرزهاي موجودات ديگر را ندارد، بلكه از آن حدود فراتر رفته است؛ يعني وجود و كمالات او فراتر از محدوديتهاي موجودات ديگر است نه اين كه وجود و كمالات او حقيقتاً نامحدود باشد. پس درواقع، نامحدود نسبي است نه نامحدود مطلق. گويا در نظر هادسون نامحدود مطلق ضرورتاً تناقضآميز است. هادسون روشن نمي كند كه چگونه مفهوم بي نهايت تناقضآميز مي شود.
قبل از هر چيز لازم است ذكر كنم كه يك مفهوم در صورتي واقعاً تناقضآميز است كه در آن دو مفهوم A و A~ وجود داشته باشد؛ مثلاً دايره مربع از اين جهت تناقضآميز است كه در آن هم مفهوم دايره هست و هم نقيض آن، زيرا دايره بودن يك شكل به اين است كه فقط دايره باشد نه شكل ديگر.
هادسون دليل مستقلي بر تناقضآميز بودن مفهومي كه در آن بي نهايت اخذ شده باشد ارائه نكرد، ولي با توجه به آنچه از كلام تيليش آورده، و چرخش از واژه «بي نهايت» به واژه «بسيار»، دو احتمال مي توان براي نظريه او در نظر گرفت:
1 - احتمال اول اين است كه الفاظ و واژههايي كه به كار مي گيريم دالّ بر مفاهيمي 1. همان، ص 74.