از سوي خداوند به يكي از پيامبران بنام حزقيل الهام شد كه به فلان حاكم بگو پس از مدت اندكي ، ميميري .
حزقيل پيام خداوند را به او ابلاغ كرد .
حاكم ، سخت وحشت زده شد ، روي تختش به دعا و راز و نياز پرداخت ، و بقدري هنگام دعا متوجه خدا بود كه ضعف بر او عارض شد و از روي تخت به زمين افتاد ، و در دعايش مي گفت " يا رب اخزني حتي يشب طفلي و اقصي امري " اي پروردگار من ، به من آنقدر مهلت بده كه كودكم بزرگ شد ، و زندگي خودمان را سامان بدهم " .
خداوند دعاي او را باتجابت رساند ، و به حزقيل وحي كرد برو به حاكم بگو مرگ تو را تا پنزده سال تاخير انداخت .
حزقيل عرض كرد " اي خداي من مي داني كه من هرگز دروغ نگفته ام " .
به او وحي شد " تو بنده مامور هستي ، برو و اين پيام را ابلاغ كن " .
/ حزقيل سومين خليفه بعد از موسي " ع " در بني اسلائيل بود كه اوليل خليفه " يوشع بن نون " بود و دومي " كالب بن يوفنا " بود .
/بحار جلد 4 صفحه 112 .