حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1

مرتضی مطهری

جلد 2 -صفحه : 93/ 5
نمايش فراداده

فصل 25 ( 2 ) رابطه ماده و صورت

به مناسبت بحث در نحوه بقاء موضوع در حركت كميه ، بحثي مطرح كردند كه پيش از اينكه به بحث اينجا مربوط باشد به مباحث ماهيت مربوط است . مباحث ماهيت قبلا طرح شده و همين مطلبي هم كه اينجا مي گويند قبلا در آنجا بيان شده است ،و بعدها هم به مناسبتهائي ، مخصوصا در " سفر نفس " خواهد آمد . و آن بحث اين است كه : 1 - هر جسمي مركب است از ماده و صورت . يعني شي ء به اعتبار وجود خارجي مركب است از ماده و صورت .

مسأله تركب امور طبيعي از ماده و صورت از اركان فلسفه ارسطوئي است . 2 - يك بحث ديگر در منطق از يك نظر و در فلسفه از نظر ديگر داريم و آن اينكه : ماهيات اشياء عبارت است از مجموع اجناس و فصول ، و ماهيت يك شي ء را جنس قريب و فصل قريب آن تشكيل مي دهد.

البته بحث ديگري هم هست كه اصلا ماهيت بسيط وجود دارد يا ندارد . ماهيت بسيط يعني ماهيتي كه نه جنس داشته باشد نه فصل . اگر چنين ماهيتي باشد به اين معنا است كه ما يك نوع در عالم داريم كه خودش مقوله مستقلي است ، ولي حكما به چنين چيزي عقيده ندارند . معتقدند كه هر نوعي از انواع داخل در يك مقوله از مقولات دهگانه است و به دليل اينكه داخل مقوله اي از مقولات دهگانه است ما به الاشتراكهائي و ما به الا متيازهائي داردكه به آن ما به الاشتراكها اجناس و به آن ما به الامتيازها ، فصول مي گويند . اين هم از نظر ماهيت از آن نظر كه ماهيت است . 3 - مطلب سوم بحثي است كه راجع به رابطه اين دو مطلب طرح مي شود.

يعني در فلسفه ارسطوئي ، از طرفي وجود خارجي اشياء مركب است از مواد و صور و از طرف ديگر ماهيت اشياء مركب است از اجناس و فصول . چه رابطه اي ميان اجناس و فصول از يك طرف و مواد و صور از طرف ديگر وجود دارد ؟آيا رابطه اي هست يا اصلا رابطه اي نيست ؟ جواب مي دهند كه بله ، رابطه اي هست و آن رابطه اين است كه : مواد منشأ انتزاع اجناسند و صور منشأ انتزاع فصول . نه اينكه جنس تعبير ذهني ماده باشد و ماده تعبير خارجي جنس ، بلكه مي خواهند بگويندخود ماده و صورت هم دو كلي و دو ماهيت هستند ، ماده از انواع جوهر است و صورت هم از انواع جوهر است ، ولي همين ماده به يك اعتبار جنس است و صورت هم به يك اعتبار فصل . پس مأخذ انتزاع جنس و فصل دو چيزند كه آن دو چيز خودشان به اعتبار ديگر نوع هستند .

يعني ماده خودش يكي از انواع جوهر است . جوهر را تقسيم مي كنند به ماده و صورت و نفس و عقل و جسم صورت و ماده هر كدام نوعي از انواع عالم هستند و جسم نوعي در مقابل اين دو نوع است ، و مع ذلك از اين دو نوع كه ماده و صورت باشددو معناي ديگر اعتبار مي كنيم كه آن دو معني جنس و فصل است ، و از مجموع آن دو ( ماده و صورت ) ، نوع پنجم كه جسم باشد به وجود مي آيد . در اينجا يك سؤال واضحي هست كه معني اين حرف فلاسفه چيستكه مي گويند : جوهر تقسيم مي شود به ماده و صورت و نفس و عقل و جسم ، و مي گويند جسم مركب از ماده و صورت است ؟ پس جسم كه غير از ماده و صورت چيزي نيست ، چرا آنرا به صورت يك امر جداگانه اي مي شمارند ؟ جواب اين است كه : ماده از آن نظر كه ماده است خودش نوعي مستقل است و همچنين صورت ، ولي همين دو نوع به اعتبار ديگري نوع ديگري به وجود مي آورند كه به آن اعتبار ديگر هيچكدام نوع نيستند . اينها كلياتي بود كه در باب ماده و صورت و از نظري در باب ماهيت مطرح است .

آيا جوهر مركب از دو جوهر ، استقلال دارد ؟

اكنون يك مسأله ديگر مطرح مي شود : مي گويند جسم در خارج مركب از ماده و صورت است و ماهيت در ذات خودش مركب است از جنس و فصل ، و از طرفي يك اصل مسلمي داريم كه : هر مركبي يوجد بوجود جميع اجزائه و ينتفي بانتفاء احدا جزائه . آيا در اين مورد هم مطلب از همين قبيل است ؟يعني جسم كه مركب است از ماده و صورت به انتفاء هر يك از اين دو ، معدوم مي شود ؟ ماهيت كه مركب است از جنس و فصل آيا با انتفاء هر يك از اين دو منتفي و معدوم مي شود ؟ يا نه ، اين يك مركبي است كه وضع استثنائي دارد . يعني ممكن است كه ماده منتفي بشود ولي كل كه مركب است منتفي نشود .

حال سؤال مي كنيم مگر قاعده " الكل يوجد . . " در آن جاري نيست ؟ مگر قاعده عقلي استثناء پذير است ؟ چطور ممكن است ماده كه جزء جسم است با انعدام آن جسم منعدم نشود ؟ و چطور مي شود جنس كه جزئي از ماهيت است با انتفاء آن ماهيت معدوم نشود ؟جواب اين است كه نه ، استثناء در قاعده نيست ، با دو تعبير مي توانيم مطلب را ادا بكنيم يك تعبير تعبيري است كه مرحوم آخوند در اين جا روي آن تكيه كرده است و تعبير دوم را در جاهاي ديگر گفته و حاجي هم در اين جا آورده است . تعبيري كه در متن آمده است اين است كه علت اينكه با تبدل ماده ، مركب از بين نمي رود اين است كه ماده به نحو خصوص اعتبار نمي شود بلكه به نحو عموم اعتبار مي شود ، جنس به نحو خصوص اعتبار نمي شود بلكه به نحو عموم و ابهام اعتبار مي شود . يعني جسمي كه مركب از ماده و صورت است ، اگر ماده به كلي معدوم شود محال است مركب باقي بماند ، پس معلوم مي شود آن ماده جزء اين نيست ، ضم الحجر في جنب الانسان است . چيزي كه ما آنرا جزء بدانيم و با رفتن آن ثلمه اي در كل پيدا نشود ، جزء نيست و اعتبارا جزء دانسته شده است . ولي يك وقت هست كه مي گوييم كه اين جزء بنحو خصوص جزء نيست ، ولي بنحو عموم جزء هست . يعني جسم مركب است از اين صورت و ماده ما . به عبارت ديگر بحث ما در اين است كه چه چيز به چه چيز منعدم مي شود ، كل به چه منعدم مي شود . پس بحث ما در تشخص كل است يعني اين شخصيت و هويت و اينكه اين فرد اين فرد است . آيا اينكه اين فرد اين فرد باشد به اين است كه صورت همان صورت باشد و ماده همان ماده ؟ يا اينكه صورت همان صورت باشد ولي ماده مائي در كار باشد ؟پس ماده دخيل در تشخص است ، يعني اگر نباشد اين شخص اين شخص نيست ، ولي نه بنحو خصوص ، بلكه بنحو عموم ، يعني ماده ما . كما اينكه در جنس و فصل هم مطلب همين طور است . يعني براي اينكه ماهيت همان ماهيت باشد و ماهيت ديگري نشده باشد ، ضرورت دارد كه فصل همان فصل باشد ، ولي ضرورت ندارد كه جنس همان فرد از جنس باشد . اگر يك جنس ديگري هم به جاي آن بيايد بلامانع است . اين خلاصه حرف و تعبيري است كه در اينجا [ در متن ] دارند . پس تا اينجا مطلب از اين قرار شدكه ماده كه در تشخص جسم و واقعيت آن معتبر است ، به نحو ابهام و عموم معتبر است ، و جنس كه در ماهيت فصل معتبر است به نحو ابهام و عموم معتبر است .

كل يا داراي اجزاي طولي است و يا اجزاي عرضي

ممكن است اشكال شود كه چطور مي شود و چه خصوصيتي در اينجا هست كه يك مركبي وجود داشته باشد كه يك جزئش بنحو مبهم اخذ شده باشد و جزء ديگرش بنحو متعين ؟ آيا ابهام جزء در ابهام كل مؤثر نيست ؟ جوابش اين است كه راز مطلب چيز ديگر است . راز مطلب اين است كه اين دو جزء در عرض يكديگر نيستند ، در طول يكديگرند . يعني فرق اين كل با همه كل هاي ديگري كه ما در عالم داريم در اين است كه كل هاي ديگر ، چه كل هاي حقيقي و چه كل هاي اعتباري ، اجزائشان در عرض يكديگر قرار دارند .

مثلا در كل اعتباري مثل نماز ، مجموع اجزاء وجودشان در عرض يكديگر است مثل تكبير ، قرائت ، ركوع ، سجود . اين مجموع را ما يك كل مي ناميم بنام نماز . در اينجا دخالت اجزاء در كل مانند يكديگر است . تكبير همان اندازه مي تواند در وجود كل دخالت داشته باشد كه تسليم دارد و بالعكس .

يا در مركبات حقيقي مثل مركبات طبيعي و شيميائي ، آنجا كه اجزاء طبيعت با هم تركيب مي شوند و از تركيب آنها يك كل به وجود مي آيد . وقتي كه عناصر با يكديگر تركيب مي شوند ، ممكن است نسبت عناصر در مركب يكسان نباشد و يكي بيشتر و ديگري كمتر باشد ولي از نظر دخالت در وجود و عدم كل متساوي هستند .

چون اينها اجزاء عرضيه هستند ، يعني هر جزء در وجودش مستقل از جزء ديگر است . ولي در مواردي اجزاء در طول يكديگرند ، يعني رابطه دو جزء با يكديگر رابطه ناقص با كامل است كه ناقص در عين اينكه وجودي جدا از وجود كامل دارد به يك اعتبار ، همان ناقص بنحو ديگر در كامل موجود است .

چون كه صد آمد نودهم پيش ما است . يعني آن چيزي كه كامل است به اين نحو نيست كه يك چيز ديگر در كنار آن آمده است . تركيب ماده و صورت چنين است . مسأله ماده و صورت از اين قبيل نيست كه مثلا ماده يك چيزي است و صورت هم يك وجود مباين و مغايري است كه بعد ملحق به ماده مي شود ،آن طوري كه در طبيعت دو عنصر مباين با هم تركيب مي شوند ، بلكه صورت همان ماده است در مرحله عالي تر ، نسبتشان نسبت قوه به فعليت است ، و لذا وقتي صورتي ملحق به ماده مي شود مي گوييم ماده در اين صورت بالفعل شده است . يعني رابطه قوه و فعليت است . به همين دليل است كه تركيب ماده و صورت تركيب انضمامي نيست . بحث اينكه تركيب ماده و صورت تركيب انضمامي است يا اتحادي ، در فلسفه هاي پيش از مرحوم آخوند مثل بوعلي اصلا مطرح نبوده است ، تا زمان سيد صدرالدين دشتكي و جلال الدين دواني .

بعدها كه كاوش بيشتري در اين باره شد سيد صدر الدين دشتكي براي اولين بار ثابت كرد كه تركيب ماده و صورت تركيب اتحادي است ، نه تركيب انضمامي . مرحوم آخوند در اين مسأله تابع سيد دشتكي است و روي اين مطلب تأكيد هم كرده است .

بنابراين ماده و صورت چنين نيستند كه در خارج دو چيز باشند ، نيمي از جسم ماده باشد و نيم ديگر صورت ، بلكه اينها در عين اينكه دو حيثيت اند و مي گوييم جسم در خارج مركب است از ماده و صورت ، در عين حال اجزاء اين مركب در ظرف خارج در كنار يكديگر نيست كه ضميمه به يكديگر شده باشند ،بلكه جسم به تمامه ماده است و به تمامه صورت ، منتهي ماده از جنبه ناقص اين وجود واحد انتزاع مي شود و صورت از جنبه كاملش . پس اين دو جزء نسبتشان نسبت ناقص به كامل است ، نظير اينكه عدد ناقص در عدد كامل وجود دارد.

مثلا خود عدد 5 را يك وقت به عنوان يك عدد در نظر مي گيريم و يك وقت ضمن عدد 10 در نظر مي گيريم . عدد 10 اينجور نيست كه از ضميمه شدن عدد 5 با عدد 5 ديگري به وجود آمده باشد . در باب ماهيات اعداد بحث مي شودكه اصلا عدد 10 ماهيتش غير از ماهيت عدد 5 است . و لهذا هر عددي نوع مستقلي است ، ولي عدد 10 نوع مستقلي است كه در درون خود عدد 5 را هم دارد ، نه اينكه ضميمه شدن دو عدد عبارت است از 10 ، بحثي از ضميمه شدن نيست .

بلكه يك ماهيت بسيطي است كه ماهيت ديگري را كه به شكل ديگري مي تواند مستقل باشد در درون خود دارد . اين است كه مي گوييم صورت ، ماده را هم در بردارد ، فصل جنس را هم در بردارد . در " منظومه " در مباحث ماهيات اين بحث هست كه " في أن تمام حقيقه الشي ء فصله الاخير " يعني فصل يك ماهيتي است كه در درونش جنس هم وجود دارد . نه اين است كه فصل يك نيم جداگانه اي از نيمه ديگر بنام جنس باشد . مثلا انسان ، آيا حيوان و ناطق است ؟ يا حيوان ناطق است ؟ اين دو خيلي فرق مي كند .

اغلب در تعبيرات مسامحي اينجور گفته مي شود كه انسان مركب از دو جزء است : حيوان و ناطق . ولي اين مسامحه است ، انسان حيوان و ناطق نيست آن طور كه مثلا آب اكسيژن و هيدروژن است ، بلكه انسان " حيوان هو عينا ناطق " است . حيوانيتي است كه آن حيوانيت در ضمن ناطق است ( 1 ) . الحيوان اما ناطق و اما

1 - مرحوم آخوند از اين مقدمات يك نتايجي در باب معاد جسماني مي گيرد ( البته در يكي دو ورق بعد اشاره مي كند ) يك بحثي ديگران و ما در باب روح و بدن مي كنيم كه تعبير دقيقترش آن چيزي است كه در اينجا هست