حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 جلد 2
لطفا منتظر باشید ...
در سطح عامه افراد چنين گفته مي شود كه آيا شخصيت انسان به روحش است يا به بدنش ؟ بعد استدلال مي كنيم كه واقعيت هر شخصي به روحش است.يك دليلش اين است كه مي گوييم بدن متغير و متحول است و بعد از مدتي مثلا ده سال تمام اجزاء قبلي بدن عوض مي شود . يك سلسله سلولها مي ميرند و سلولهاي جديد پيدا مي شود ، سلولهاي ديگر اگر نميرند ولي تغيير مي كنند و مثل خود جسم تغذيه مي كنند و بدل مايتحلل دارند ، و عوض مي شوند .در مجموع يك انسان بعد از مثلا پنجاه سال يك ماده از آنچه كه در دوران طفوليتش ، از اجزاء بدنش وجود داشته وجود ندارد ، ولي در عين حال اين شخص همان آدم است . نه همان آدم است اعتبارا ، آن چنانكه به يك رودخانه و يا شهر قديمي مي گوييم همان است ، بلكه شخصا و حقيقتا همان است .يعني انسان كه اكنون احساس " من " مي كند واقعا همان من گذشته است ، نه اينكه خيال مي كند اين همان من است و در واقع من ديگري است ، و لذا در مسائل جزائي مي گويند اگر واقعيت چنين باشد كه همانطور كه جسم عوض مي شود " من " هم عوض بشود ، مجازات مجرمي كه در سالها پيش جنايتي مرتكب شده استموافق با عدالت نيست . براي اين كه اين " من " غير از آن " من " است كه جرم را مرتكب شده است ، و صرف اينكه اين شخص خودش خودش را همان مي داند نبايد كافي باشد ، با فرض اينكه اشتباه مي كند و خودش خودش نيست .پس اين مسأله در سطح عاميانه چنين مطرح مي شود كه " من " واقعي ما روح ما است و روح ما باقي است و بدن ما در " من " واقعي ما دخالت ندارد ، اين بدن براي ما حكم يك جامه را دارد . كذا و اما كذا . يعني حيوان يك ماهيت مبهمي است كه اين ماهيت مبهم اصلا ولي با نظر دقيق فلسفي اين تعبير درست نيست ، با نظر و تعسر دقيق فلسفي انسان واقعا مركب از روح و بدن است ، يعني اينجور نيست كه " من " فقط روح هستم و بدن براي من يك امر عاريتي باشد ، مثل لباس ، بلكه واقعيت من مركب است از روح و بدن . بدن من هم جزئي از واقعيت و هستي و كيان من است.اما آنچه كه در واقعيت من دخيل است بدن بنحو خاص نيست ، بلكه بدن بنحو عام است ، مثل همان چوب براي صندلي . واقعيت من مركب از روح و بدن است ، منتهي بدن اي بدن و بدن اي بدن هميشه باقي است . آن صورت اخير من بشخصه محفوظ است ، ولي بدن من به نحو ابهام و لاتعييني و بنوعه محفوظ است .ولي اين بدان معني نيست كه بدن من جزء من نيست ، و مثل لباس است و دخالت در واقعيت من ندارد ، بلكه به معناي اين است كه بدن بنحو عموم اخذ شده است . يعني ما اگر مي گوييم شيئيه الشي ء بصورته لابمادته ، معنايش اين نيست كه ماده در آن هيچگونه دخالت ندارد . نه ، واقعيت شي ء عبارت است از ماده با صورت ، ولي نه ماده خاص ، بلكه ماده بنحو ابهام و عموم .اين است كه تبدل بدن واقعي و حقيقي است ، لكن از اين حرف نبايد اينجور نتيجه گرفت كه بدن دخالت در حقيقت ما ندارد ، بلكه بايد چنين نتيجه گرفت كه بدن بنحو عموم اعتبار دارد نه بنحو خصوص . مرحوم آخوند با نتيجه گيري از اين بحث يك جواب مي دهد به حكمائي كه معاد را صرفا روحي مي دانستند و يك جواب مي خواهد بدهد به كساني كه معاد را مادي مي دانند ، نه جسماني محض . آنكه مي گويد معاد جسماني است منظورش اين است كه معاد نه روحاني محض است نه مادي يعني به شكلي كه در دنيا هست كه بخواهد تكرار دنيا باشد . اما اينكه آنها مي گويند انسان باقي است به بقاء روحش و از جسم به هيچ نحو خبري نيست ، درست نيست و نمي تواند چنين چيزي باشد ، اين به معناي اين است كه جسم و بدن اصلا در ماهيت انسان دخالت نداشته باشد و ضم الحجر في جنب الانسان باشد . حتما جسم بايد بنحوي از وجود ، با روح باشد ، همانطور كه ماده بنحوي بايد با صورت باشد . اما اينكه حتما خصوصيت يك بدن خاص را معتبر بدانيم مثلا آخرين بدني كه با آن زندگي كرده است نه ، اينطور نيست ، خصوصيت اعتبار ندارد ، همچنانكه در مدت دنيا يك بدن خاص بدن ما نبوده است . اگر بدلهاي ما يتحلل بدن يك نفر را از اول تا به آخر عمر جمع كنند به اندازه كوهي مي شود . پس بدن در واقعيت انسان دخالت دارد و دخالت ندارد .دخالت دارد بنحو عموم ، يعني بدن ما كه رابطه آن بدن ما با نفس رابطه ماده و صورت بايد باشد و نه غير آن . و دخالت ندارد بدن خاص بما هو خاص ، مثل اينكه بگوييم بدن دوره كودكي بدن دوره جواني و امثال آن . نمي تواند مستقلا ( حتي در ذهن ) وجود داشته باشد ، بلكه يا در ضمن ناطق و يا در ضمن صاهل و يا . . . وجود دارد . جسم هم كه مركب از ماده و صورت است همين جور است ، نه اينكه در خارج ماده ايست به علاوه صورت . بلكه يك ماده فعليت يافته در ضمن صورت استكه در عين اينكه تحليل مي شود به ماده و صورت ولي وجود اين ماده در خارج عين وجود صورت است . پس معلوم شد كه در اينجور جاها قاعده " الكل ينتفي بانتفاء أحد أجزائه " كه در جاهاي ديگر وجود دارد ، وجود ندارد . براي اينكه در اين جا احد الاجزاء به نحو ابهام اعتبار شده استو ديگري به نحو تعيين ، و با انتفاء شخص يكي از دو جزء ، كل منتفي نمي شود ، بلكه با انتفاء نوع آن منتفي مي شود . ولي آن جزء ديگر با انتفاء شخصش كل منتفي مي شود . راز مطلب اين است كه اينها دو جزء طولي هستند نه عرضي .