مشابهت موضوع در حركت عرضي و حركت جوهري - حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مشابهت موضوع در حركت عرضي و حركت جوهري

در اينجا دو مطلب ديگر دارند كه قدري با هم مخلوطند ، يكي از آن دو ادامه همين مطلبي است كه گفته شد . مي گويند : در حركات عرضيه اي كه در وقوعشان هيچ شك نيست ، مثل كيف و أين ، در اينجا موضوع چيست ؟در اينجا شما بدون دغدغه جواب مي دهيد كه موضوع جوهر است ، يعني جسم است . مثلا جسم كه در سواد حركت مي كند ، موضوع جسم است و ما فيه الحركه سواد است . يعني جسم در هر آني داراي فردي از سواد است ولي افراد بالقوه ، يعني يك فرد متصل
خون بايد يك فشار معيني داشته باشد تا انسان بتواند زنده بماند اما اين فشار بايد بين دو حد باشد و وقتي بين اين دو حد در نوسان است مستلزم قطع حيات نيست ولي اگر از حداقل پائين تر و از حد اكثر بالاتر برود ، آنگاه حيات به خطر مي افتد . تدريجي دارد كه از آن افراد آني انتزاع مي شود . پس معناي اينكه جسم در اين رنگ حركت مي كند اينست كه جسم موضوع است براي حركت اين رنگ . در اينجا سؤال مي كنيم كه آيا جسم بدون سواد موضوع حركت است يا جسم اسود موضوع حركت است ؟ مسلما جسم اسود در سواد حركت مي كند ، يعني جسمي كه در مراتب سواد حركت مي كند خودش اسود است . پس موضوع جسم اسود است و جسم اسود است كه در سواد حركت مي كند . سؤال ديگر : آن سوادي كه در موضوع هست كدام مرتبه از اين مراتب سوادها است ؟ هيچ كدام ، چون هر مرتبه اي را كه بخواهيم بگوييم، باقي نيست ، و حال آنكه آن سوادي كه در موضوع اخذ شده سواديست كه باقي است به بقاء موضوع . پس چيست ؟ جواب اين است كه آن سوادي كه در موضوع اخذ شده است ، آن سواد ما است كه در هر آني متحد است با مرتبه اي از مراتب سواد .

پس اي كساني كه منكر حركت در جوهر هستيد و بنظرتان اين حرف مستبعد مي رسد كه ما مي گوييم ماده در صورت حركت مي كند و مع ذلك موضوع حركت ماده است مع صوره ما ، به شما مي گوييم در آنجاهائي هم كه بنظر شما حركت اشكالي نداردمثل اعراض ، در آنجا هم موضوع عينا مثل حركت در جوهر است . يعني در آنجا هم موضوع شي ء است با ما فيه الحركه ، يعني نفس ما فيه الحركه [ مثل سواد ] در موضوع اخذ شده است ولي بنحو مبهم پس همانجوري كه متحرك " جسم اسود " است يعني جسمي كه هميشه سواد مائي دارد ، در باب حركت جوهريه هم همين جور است . موضوع ماده است مع صوره ما ، با اينكه ما فيه الحركه خود صورت است . اين همان مطلبي است كه مرحوم حاجي در پاورقي بيان كرده اند و گفته اند .

بنابراين به چندين بيان بقاء ماده توجيه شد ، به بقاء صوره ما ، تشخصش به تشخص صوره ما ، بقائش به تبع بقاء فصل اخير ، به تبع جوهر مفارق [ مثال افلاطوني ] و حتي بقاء ماده به خودي خود و بالاستقلال كه بگوييم آن چيزي كه موضوع است خود ماده است .

در حركت جوهريه نيازي به موضوع نيست

بعد مرحوم آخوند يك مطلبي دارد كه اين مطلب را اگر چه در ادامه همين بحث گفته است ولي آن مطلب اساس مطالب در اين باب است و آقاي طباطبائي هم بر آن تكيه كرده اند ، و آن اين است كه : اصلا مسأله موضوع چه نقشي مي تواند داشته باشد ؟در باب حركت اين جور گفته اند و مرحوم آخوند هم اين جور مي گويد كه معناي حركت در شي ء اين است كه كون المتحرك له في كل آن فرد مما فيه الحركه . مثلا اگر جسم در مكان حركت مي كند معنايش اين است كه در هر آني يك مكان داردغير از مكان اول ، و همچنين ساير مقولات . اين مطلب درست است ، ولي اين مطلب را ما بايد بشكافيم كه آيا واقعا متحرك در هر آني يك فرد از مقوله را بطور جدا جدا دارد ، كه بالفعل از يكديگر متمايزند ؟ و در هر آني يك فرد پيدا مي شود و معدوم مي شود، و بين آنها هيچ گونه وحدتي نيست ؟ آيا مقصود اين است ؟ اگر مقصود اينست ، اين محال است و از وحدت موضوع هم كاري ساخته نيست . چون لازمه آن اين است كه غير متناهي محصور بين حاصرين باشد ، و يكي از ادله بطلان اصالت ماهيت همين است "

كون المراتب في الاشتداد انواعا استنار للمراد " و اگر هم محال نباشد ، موضوع واحد نمي تواند وحدتش را حفظ كند ، چون مفروض اين است كه ما فيه الحركه مثلا مراتب سواد متعدد هستند و وقتي نفس ما فيه الحركه در ذات خودش متعدد است وحدت موضوع براي آنها وحدت درست نمي كند .

چه بسيار موضوعات واحدي كه اعراض متعددي دارند . و اما اگر معناي اين مطلب كه للمتحرك في كل آن فرد من المقوله التي فيها الحركه ، اين باشد كه متحرك داراي دو نوع فرد است ، يك فرد زماني متدرج ممتد ، كه مثلا در مدت يك ساعت يك وجود يك ساعتي دارد نه وجود آني ، ولي اين وجود واحد يك ساعتي زماني به حيثي است كه از هر مرتبه آن يك فرد آني انتزاع مي شود . پس اينكه متحرك در هر آني فردي دارد ، به اعتبار آن فرد زمانيش است ، يك فرد زماني متصل واحد واقعي دارد كه به امتداد مكان و امتداد زمان ممتد است و داراي دو امتداد است . چون داراي چنين فردي است ، از فرد در هر آن يك فرد آني انتزاع مي شود . اگر معناي اين مطلب اين باشد ، ملاك وحدت ، وجود زماني ما فيه الحركه است ،نه اينكه ملاك وحدت موضوع باشد ، و اين را هم ثابت كرديم كه فقط با اصالت وجود قابل تفسير است . لازمه اصالت ماهيت اين است كه ما فرد تدريجي نداشته باشيم و همه افراد فرد آني باشند و همه هم بالفعل باشند و در نتيجه افراد غير متناهي محصور بين حاصرين باشد كه محال است .

پس اگر اينجور بگوييم ، حتي موضوع باقي مستمر هم نمي تواند مصحح وحدت باشد . يعني اگر در ذات كثرت داشته باشند و فرد مندرج زماني نداشته باشيم ، گذشته از اينكه في حد ذاته محال است ، وحدت را هم نمي تواند توجيه كند . پس در حركت در سواد هم اگر يك فرد تدريجي زماني نداشته باشيم ،موضوع نمي تواند وحدت را توجيه كند . در اينجا مرحوم آخوند اين مطلب را بيان مي كنند . بعد آقاي طباطبائي از اين حرف يك نتيجه اي مي گيرند كه با حرفهاي ديگر مرحوم آخوند موافق است ، وقتي وحدت حركت و تشخص حركت و وحدت مراتب حركت به ذاتش است يعني به آن فرد تدريجي زماني خودش است ، اصلا چه نيازي به موضوع داريم ؟ و اساسا مسأله نياز به موضوع از كجا پيدا شده است ؟ گفته اند كه چون حركت چيزي است كه براي شي ء ديگر وجود دارد . مي گوييم دو حركت داريم اگر حركت در اعراض واقع شود به حكم اينكه ما فيه الحركه عرض است و موضوع لازم دارد ، حركت نيز موضوع لازم دارد . اگر حركت در اعراض نباشد و ما فيه الحركه نيازمند به موضوع نباشد حركت هم موضوع نمي خواهد . به عبارت ديگر : در اعراض چنين نيست كه طبيعت حركت متحركي غير از حركت را اقتضا كند ، بلكه ما فيه الحركه اقتضا مي كند كه متحرك غير از حركت باشد .

و لذا در حركتهاي عرضيه ، نيازمند به متحركي هستيم غير از حركت . ولي در حركت در جوهر چون ما فيه الحركه موضوعي را غير از حركت اقتضا نمي كند ، لذا در اينجا متحرك و حركت يكي است ، يعني موضوع و ما فيه الحركه در اينجا وحدت دارد .

و لذا مي گوييم اين متحرك بالذات است ، يعني همان ذاتي كه متحرك است ، همان ذات هم عينا حركت است . پس اساسا چه نيازي داريم كه براي اثبات موضوع تلاش بكنيم پس به اين صورت از جستجوي موضوعي كه آن موضوع ولو بوجه غير از ما فيه الحركه باشد بي نياز مي گرديم البته اين در حركت جوهري مي آيد ولي در حركت كميه چاره اي نداريم جز اينكه حرف مرحوم آخوند را بزنيم مرحوم آخوند هم در اينجا بيشتر تلاشش در مورد حركت كميه است . اين بيان ، بيان درستي است ولي بياني نيست كه زائد بر بيان خود مرحوم آخوند باشد ، زيرا مرحوم آخوند اولين كسي است كه اين مطلب را طرح كرده كه در حركت جوهريه متحرك عين حركت است .

لذا در اينجا اين سؤال مطرح شده كه خود مرحوم آخوند كه براي اولين بار قائل شده كه متحرك در حركت جوهريه عين حركت است ، چرا در اينجا تا اين حد مي كوشد كه متحرك را با ما فيه الحركه دو چيز فرض بكند ؟ اين مطلب براي حكماي بعد از وي محل بحث و سؤال گرديده است .

ولي ظاهرا علت اين امر اين است كه مشكل اختصاص به حركت در جوهر ندارد . اگر مشكل به حركت در جوهر منحصر بود ، شايد ايشان هم همان بيان آقاي طباطبائي را مي كرد و رد مي شد . مشكل عينا در حركت كميه هم وجود دارد و در حركت كميه اين مطلب را نمي توانيم بگوئيم ، در حركت كميه بايد بنحوي ميان موضوع و ما فيه الحركه يك امتيازي قائل شويم ولو امتياز به همين صورت كه در اينجا گفتيم باشد . حتي در آخر بيانش گفت در حركت غير كميه هم بايد همين را بگوئيم . يعني همانطور كه در حركت كميه بايد موضوعي فرض كنيم كه آن موضوع متلبس استبه ما فيه الحركه ولي بنحو ابهام ، در حركت كيفي هم بايد موضوع را چيزي بدانيم كه متلبس است به همان كيفيت بنحو ابهام . چون در آنجا چاره اي نداشته است جز اينكه مطلب را به نحوي حل كند و حل آن نيز از آن طريق بود كه بيان كردند و بعد مماشاه للقوم گفته است كه عين اين مطلب در حركت جوهريه نيز قابل پياده كردن است . يعني اگر خيلي اصرار داريد كه در باب حركت جوهريه حتما بايد موضوعي غير از ما فيه الحركه در نظر گرفته شود ، مي گوئيم هر چه در جاي ديگر مي گوئيد همان را ما در اينجا مي گوئيم .

در واقع دارد جواب قوم را مي دهد كه هر چه شما در باب حركات كميه مي گوئيد عينا همان را در باب حركت جوهريه و بلكه در حركات كيفيه نيز بايد گفت ، نه از باب اينكه نياز به اين مطلب بوده است كه حتما در باب حركت جوهريه بايد به نحوي يك موضوعي غير از ما فيه الحركه فرض بكنيم .

پس مطلب نهائي و اخير همين است كه در اواخر كلمات مرحوم آخوند آمده است و آن اينكه : اصلا اگر ما باشيم و حركت جوهريه ، هيچ ضرورتي اقتضا نمي كند كه قائل به يك موضوع باقي باشيم . در بحث موضوع گفتيم كه سه وجه براي نياز به موضوع ذكر شده [ كه هيچكدام در حركت جوهريه جاري نيست ] . بله ، اگر مقصود شما از موضوع معناي اعم باشد ، و آن اينكه : هر حركتي نيازمند به ماده اي هست كه قبول بكند حركت را ، چون حركت قوه و فعليت است ، يك حامل قوه اي لازم دارد كه آن ماده است ، جواب مي دهيم كه ماده غير از موضوع است به آن معني كه ما در باب موضوع مي گوييم در ماده ضرورتي ندارد كه بقائش را فرض بكنيم.

وقتي ماده را بعنوان موضوع فرض مي كنيم چاره اي نداريم جز اينكه برايش بقاء فرض كنيم و گرنه خود ماده اقتضاء بقاء ندارد ، بلكه شي ء متحرك در هر مرتبه اي كه هست آن مرتبه ماده است براي مرتبه بعد و مرتبه بعد ماده است براي مرتبه بعد ، و حتي گفتيم در حركت ، ماده و صورت و قوه و فعليت هم آغوشند . خلاصه اگر موضوع به معناي ماده مقصود باشد حرفي نيست ولي اين همان موضوع محل بحث در اينجا نيست .

حركت جوهري روح حركت عرضي ، و دهر روح زمان است

بعد يك تفريعي مرحوم آخوند دارد كه تا آنجا كه در نظرم هست در تعليقات " شفا " هم ذكر شده و شايد اصل آن در خود " شفا " هست . اين تفريع را بهتر بود در بحث زمان ذكر مي كردند ولي در اينجا آورده اند .

مي گويند : " فالحركه بمنزله جسد روحها الطبيعه ، كما أن الزمان بمنزله جسد روحه الدهر " تعبيرشان اين است كه نسبت حركت به طبيعت نسبت بدن به روح است . اين را مرحوم حاجي اينطور توضيح داده اند كه مقصودشان از طبيعت ، همان طبيعت سيال است ،و در نتيجه مقصود از حركت ، حركت غير جوهري است . در واقع مقصود اين است كه : حركت عرضي بمنزله بدن است و طبيعت سيال كه حركت جوهري است بمنزله روح است . يعني نسبت حركت عرضي با حركت جوهري نسبت بدن با روح است .

همانطور كه روح مقوم بدن و بمنزله صورت است ، حركت جوهري هم مقوم حركات عرضيه است ، كما اينكه زمان به منزله جسدي است كه روحه الدهر . توضيح مفصل اين تعبير در بحث زمان خواهد آمد ، ولي در اينجا به طور اجمال توضيح مي دهيم .

مرحوم آخوند به تبع ديگران زمان را مقدار حركت مي داند ، يعني هر حركتي داراي دو مقدار است : يكي مقدار به حسب مسافت ، يعني ما فيه الحركه ، و ديگري مقداري كه گاهي كمتر و گاهي بيشتر مي شود و ما آنرا زمان مي ناميم . منتهي اين زمان عمومي كه ما همه اشياء را با آن مقايسه مي كنيم ، از نظر قدما مقدار حركت فلك الافلاك بود ، ولي مرحوم آخوند معتقد است كه زمان عمومي مقدار حركت جوهريه است . بهر حال زمان مقدار حركت است و حركت چه جوهري و چه عرضي يك امر طبيعي است . پس زمان كه مقدار حركت هست از مختصات طبيعت است . از طرفي حكما قائل به عالمي هستند كه آن را عالم دهر يا عالم ملكوت مي گويند، عجالتا ما اسم آن را عالم ماوراء الطبيعه مي گذاريم ( و كاري به تفصيلات آن نداريم كه به دهر أيمن و دهر أيسر ، و ملكوت اعلي و ملكوت اسفل قائل هستند ، اينها بماند براي محل خودش ) . نسبت موجودات ملكوتي با عالم ملك ، نسبت دو موجود متباين نيست ، بلكه طبيعت تنزل عالم ملكوت است و ظل آن است ، مثل سايه شخص در اين دنيا كه انعكاسي از شخص است و چيز جدا گانه اي نيست ، اينها هم تقريبا براي عالم طبيعت و عالم ملكوت چنين چيزي قائل هستند ، چرخ با اين اختران نغز و خوش زيباستي صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي و معتقدندكه يك ذات نوع مادي اش در طبيعت وجود دارد و نوع عقلانيش در آن عالم وجود دارد . و اما بر گردان زمان در آن عالم چيست ؟ آنچه كه مطابق زمان است در آن عالم چيست ؟ وجود ملكوتي زمان چيست ؟ همين جور كه انسان ملكي و انسان ملكوتي داريم و انسان ملكوتي وجودي دارد متناسب با آن عالم ، حتي بقول شيخ اشراق در اعراض هم چنين است ، يعني همين طور كه حرارت ملكي داريم حرارت ملكوتي هم داريم ، و حتي صور هندسي و رياضي هم به عقيده او همين طور است . آيا زمان هم يك وجودي متناسب با آن عالم دارد يا ندارد ؟ به آن وجودي كه در آن عالم متناسب با زمان است اصطلاحا دهر مي گويند .

اين است كه مرحوم آخوند در اينجا مي گويد : حركت عرضي بمنزله بدن است كه روحش حركت جوهري است ، كما اينكه زمان هم بمنزله بدني است كه روحش دهر است . اين توضيح اجمالي اين مطلب بود كه عرض شد .

وجود دو طبيعت در انسان

بعد مرحوم آخوند يك مطلب ديگري مي گويد كه به مباحث دو سه ورق پيش مربوط مي شود ( 1 ) . از جمله بي نظميهاي اسفار همين " بحث و تحصيل " در صفحه 98 است كه بطوري آورده شده است كه انسان تصور مي كند دنباله فصل قبل است و حال آنكه يكباره به مطلب چند فصل قبل راجع به مباشر حركت منتقل شده استو اينكه علت مباشر حركات عرضي طبيعت است ، و اينرا به صورت اشكالي بر مطلب لعلك تقول . . . ذكر مي كند و جواب مي دهد . آن اشكال اين است كه : شما فلاسفه معتقد هستيد كه فاعل حركت خود طبيعت است و انواع حركتها و تغييرهائي كه در بدن انسان واقع مي شود ،اعم از ارادي و اختياري مثل حركت دست و پا ، و غير ارادي مثل حركتهاي كبد و قلب و نظاير آن ، مبدئش خود طبيعت است ، يعني طبيعت موجود در اعضاء . يعني اينها مقتضاي خود طبيعت است ، يعني طبيعت موجود در اعضاء . يعني اينها مقتضاي خود طبيعت است .

و نيز يك اصل ديگري داريد و آن اينكه : هر فاعلي اگر فعل را به اقتضاي خودش انجام بدهد ، تضادي ميان فعلش و طبيعت به هيچ شكلي برقرار نمي شود . اين فعل براي آن فاعل خستگي و اعياء ايجاد نمي كند ، چون به مقتضاي ذات خود انجام مي دهد .

مثل اينكه مثلا قوه جاذبه يك كاري را انجام بدهد ، در اين مورد معني ندارد در اثر تكرار و ادامه كار از نيرو كم بشود و خسته بشود ، يا قوه

1 - در اسفار بي نظميهائي از نظر ترتيب مطالب مشاهده مي شود كه بوضوح دال بر اين است كه يا در نظم ابواب آن كسان ديگر تصرف كرده اند يا اينكه اساسا بصورت يادداشتهائي بوده و تنظيم آن بوسيله ديگران انجام گرفته است .

/ 93