زمان از مشخصات است يعني چه ؟
مطلبي كه مكرر شنيده شده و قدما هم گفته اند راجع است به اينكه زمان از مشخصات است . حالا چه تعبير مشخص كنيم و چه تعبير لوازم تشخص ، فرق نمي كند . معناي اينكه زمان از مشخصات است اين است كه رابطه هر شي ء با زمان خودش يك رابطه عرضي و يك رابطه اتفاقي نيست.بلكه به نوعي بستگي دارد با اصل و هويت آن شي ء . يعني اگر زمان شي ء را از شي ء بگيريم ، بايد بگوئيم كه يا خود شي ء را از شي ء گرفته ايم ، يا يكي از لوازم لا ينفك او كه قابل انفكاك از آن نيست را از آن گرفته ايم . يعني به هر حال غير قابل انفكاك است .معناي اينكه غير قابل انفكاك است اين است كه اگر آن را از اين شي ء بگيريم ديگر آن شي ء آن شي ء نيست . اين معناي اين جمله است كه مي گويند زمان از مشخصات است . از طرف ديگر ، مطلب ديگري داشتيم كه گفتيم زمان مقدار حركت است .بعد بحثي را طرح كرديم كه آيا زمان كه مقدار حركت است ، مقدار سكون هم داريم ؟ آيا هر چيزي كه قابل حركت و سكون است ، مقدار حركت و مقدار سكوني دارد ؟ پس قهرا هر چيزي براي خود زماني دارد ؟به عدد اشياء و به عدد حركتهائي كه اشياء دارند زمان وجود دارد ؟ اين يك مسأله است و مسأله جالبي است و بعد هم در اين مسأله بحث مي كنيم .مسأله زمان مشترك
ولي مسأله اي كه بيشتر فكر فلاسفه را به خود متوجه كرده است ، مسأله " زمان مشترك " است كه مسأله فوق العاده مهمي است و انديشه انسان را به طور جدي به خود جلب كرده است . اگر ما صرفا در باب زمان تصورمان همين مقدار باشد كه : در دنيا حركت و بلكه حركات وجود دارد ، و هر حركتي هم به اعتبار اينكه يك كميت است و از نوع كميات است پس خودش مقدار است ، يا لااقل حركت داراي مقدار است ، و خودش في حد ذاته امري مبهم است ، همين طور كه جسم في حد ذاته امري مبهم است ولي متقدر به كميت مي شود، حركت هم همين طور است يعني متقدر به يك كميت مي شود . اگر از زمان و حركت چنين تصوري داشته باشيم ، به عدد حركات عالم زمانها خواهيم داشت . ولي امر ديگري ماوراء اين احساس مي كنيم و مي بينيم كه وجود دارد ،و از همين جا مسأله مشخص بودن زمان پيدا شده است . يك وقت است كه دو امر متقدر و ذي مقدار را با يكديگر مقايسه مي كنيم . مثلا در مقادير قارالذات ، بدن انسان را فرض كنيد كه ابعاد و مقداري دارد ، اين فرش هم مقداري دارد ، اين پارچه هم مقداري دارد .بعد دو چيز را با يكديگر مقايسه و تطبيق مي كنيم . مثلا يك لباس را به بدن خود مي پوشانيم و مي گوئيم اين لباس براي بدن من كوچك است يا بزرگ است . يعني اين دو مقدار را وقتي كه با هم تطبيق مي كنيم ، بعد از تطبيق ميان اين دو مقدار يك نسبتي پيدا مي شود .به اين معني ، تمام حركات عالم با يكديگر قابل مقايسه اند . فرض كنيد كه يك حركتي در اين مكان واقع شده و يك حركتي در مكاني ديگر ، اين دو حركت را مي توانيم با يكديگر منطبق كنيم و بگوئيم اين حركت از آن حركت بيشتر استو يا آن حركت از اين حركت كمتر است و يا اين دو حركت مساوي يكديگرند . غير از اين جهت كه اينها با هم برابرند يا نا برابر ، مسأله ديگري هم در كار است و آن مسأله تقدم و تأخر است . وقتي مي گوئيم حركتي كه امروز بين تهران و قم صورت گرفته و حركتي كه در ديروز بين تهران و قزوين صورت گرفته است ، آن يكي دو ساعت حركت بوده و اين يكي هم دو ساعت حركت ، پس اين دو حركت هر دو با يكديگر برابرند ، ولي در حالي كه هر دو حركت از نظر مقدار برابرند ، حركت بين تهران و قزوين نسبت به حركت بين تهران و قم تقدم دارد . و اين مسأله ديگري است .حركاتي از نظر موضوع با يكديگر اختلاف دارند ، از نظر علت با يكديگر اختلاف دارند ، حتي از نظر مقوله با يكديگر اختلاف دارند ، ولي علاوه بر اينها حساب ديگري در كار است و آن اينكه مي گوئيم اين حركت در اين زمان صورت گرفته است و آن حركت در آن زمان.حركتي در هفتصد سال قبل واقع شده و حركتي در امروز . و اين حركتي كه در امروز واقع شده ، موضوعش غير از موضوع آن ديگري و علتش هم غير از علت آن است و حتي ممكن است مقوله اش هم غير از مقوله آن باشد به اين صورت كه اين حركت كمي است و آن حركت أيني است ، ولي تقدم و تأخر داشتن دو حركت نسبت به يكديگر ، امر ديگري است . مي گوئيم حركت در آن روز تقدم دارد بر حركت در امروز . اين صرف مقايسه نيست ، كساني كه اين را صرف مقايسه دانسته اند چاره اي جز اين ندارند كه تقدم و تأخر واقعي ميان حركات و همچنين مشخص بودن زمان را منكر شوند.قائلين به اين رأي تقدم و تأخر را چنين توجيه كرده اند ك ه گفته اند : علتش اين است كه يك حركت ثالثي در بين است ، حركت ثالث كه مثلا حركت فلك باشد . اينكه مي گوئيم حركت هفتصد سال قبل بر حركت امروز تقدم دارد ، در واقع حركت هفتصد سال قبل بر حركت امروز تقدم ندارد، بلكه حركت هفتصد سال قبل را با مقداري از حركت فلك كه در هفتصد سال قبل بوده است تطبيق كرده ايم و برابر كرده ايم و حركت امروز را با يك مقداري از حركت فلك كه در امروز واقع است تطبيق كرده ايم .خود حركت فلك چون حركت واحد و دائمي است ، ميان مراتبش تقدم و تأخر است ، ولي بين حركت امروز با حركت هفتصد سال قبل رابطه تقدم و تأخري نيست ، بلكه از باب اين است كه آندو را ما با حركت فلك مقايسه كرده ايم ، آن را منطبق كرده ايم با حركت هفتصد سال قبل فلك و اين را تطبيق كرده ايم بر حركت امروز فلك ، به اعتبار اينكه آن دو مقياسها يكي بر ديگري تقدم دارد ، مي گوئيم : اين حركت هم بر اين حركت تقدم دارد . از اينجا معلوم مي شود واقعا بين حركت هفتصد سال قبل با حركت امروز تقدم و تأخر معني ندارد . مثل اين است كه فرض كنيد يك مقياس داريم مثلا يك متر كه يكصد سانتي متر است .بعد يك شي ء ده سانتي متري را با ده سانتي متر اول تطبيق مي كنيم و يك شي ء ديگر را با ده سانتي متر آخرش ، بعد مي گوئيم اينها بين خودشان نسبتي نيست بلكه به اعتبار اينكه آن مقياس كه مقياس هر دو واقع شده با يكديگر فرق دارند اينها با يكديگر فرق دارند ، والا خود اينها كه با يكديگر فرق ندارند . اين توجيهي است در تقدم و تأخر حركات .چه وقت مي توان زمان را از مشخصات دانست ؟
آيا اين توجيه و توضيح از تقدم و تأخر صحيح است ؟ اگر اين طور باشد اينكه " زمان از مشخصات است " معني ندارد . زيرا ، در اين صورت زمان يك امر بسيار بسيار عرضي و يك امر مقايسه اي مي شود و چنين چيزي نمي تواند داخل در هويت اشياء باشد.حقيقت اين است كه آن حركت در هفتصد سال قبل ، خودش واقعا تقدم دارد بر حركت امروز . يعني همين طور كه در حركات فلك ، حركت هفتصد سال قبل فلك بر حركت امروز فلك تقدم دارد و آن تقدم واقعي است يعني مراتب شي ء واحدي است، شي ء واحد ذي مراتب است ، عينا و واقعا بين حركت هفتصد سال قبل و حركت امروز يك رابطه تقدم و تأخر واقعي وجود دارد . آن حركت واقعا مقدم است بر اين حركت . وقتي مي گوئيم آن حركت در زمان است ، يعني خودش جزئي از چيزي را دارد كه آن چيز مشخص وجود آن حركت است . اين حركت كه امروز واقع شده جزء ديگري از همان چيز را دارد كه آن جزء هم مشخص وجود اين حركت است ، به تعبير امروزيها : جزء فرمول وجود اين حركت است . معني تقدم آن حركت بر اين حركت اين است كه آن حركت چيزي است كه در مرتبه ذات خودش و در مرتبه وجود خودش و در مرتبه هويت خودش تقدم دارد بر آن چيزي كه در مرتبه هويت اين چيز قرار گرفته است . اگر ما آنطور بخواهيم بگوئيم و زمان را از مشخصات ندانيم و به يك زمان عمومي مشترك قائل نباشيم ،همه اين تقدمها و تأخرها يك سلسله امور اعتباري خواهند بود . مثلا در تقدم ديروز بر امروز ، آيا مقصود از تقدم ديروز بر امروز صرفا اين است كه حركت ديروز فلك بر حركت امروز آن تقدم دارد ؟يا واقعا قطع نظر از حركت فلك ، يك تقدمي و يك زماني در متن وجود ما هست كه ما واقعا در ديروز با ديروز بوده ايم و امروز واقعا با امروز هستيم و ديگر با ديروز نيستيم . بنابراين مسأله " زمان مشترك " يك مسأله بسيار مهمي استكه در اين باب مطالبي هست كه در سه چهار فصل آينده خواهد آمد ولي اينجا اجمالا گفته شد .وحدت شخصي عالم طبيعت
از اين مطلب به مطلب ديگر مي رسيم كه مرحوم آخوند در لابلاي كلماتش گاهي اوقات به آن اشاره داشته است يا بهتر است بگوئيم گه گاهي در ذهنش برق زده است ، ولي آنطور كه بايد تصريح نكرده است . و آن مطلب مسأله وحدت شخصي عالم طبيعت و قهرا به يك اعتبار مسأله وحدت شخصي زمان است ما اشياء را متفرق از يكديگر تصور مي كنيم و مي گوئيم مثلا حادثه هفتاد سال قبل و حادثه امروز . ظاهر امر اين است كه حادثه امروز امري است جدا براي خود و آن هم حادثه اي است جدا براي خود و فقط وقتي كه اينها را مقايسه كرديم با حركت فلك آن وقت رابطه تقدم و تأخر پيدا شده ، ولي واقعيت اين طور نيست ، بلكه تمام اجزاء عالم طبيعت حكم يك واحد را دارد . و نه فقط حكم يك واحد را دارد ، بلكه واقعا يك واحد است . يعني همه عالم طبيعت در عين كثرتهائي كه دارد ، از يك وحدت واقعي برخوردار است و همه عالم به تمام اجزاي خودش در حكم يك واحد حركت است ، و زمان هم از همانجا پيدا مي شود .آن زمان مشترك از آنجا است و [ همچنين ] تقدم و تأخرها يك امر واقعي است . سعدي هفتصد سال قبل واقعا بر ما نوعي تقدم دارد ، نه اينكه او تقدم ندارد و فقط او حركت و جرياني است و ما هم يك حركت و جرياني هستيم و چون او را با چيزي مقايسه كرده ايم كه آن چيز تقدم دارد بر جرياني كه امروز واقع مي شود مي گوييم كه بر ما تقدم دارد . يعني تقدم و تأخرها بين آن مقياسها است نه بين مقيس ها . بنابراين نظر سعدي كه در هفتصد سال قبل بوده استبا زيدي كه معاصر ما است هيچ فرقي نمي كند ، رابطه اش با ما از نظر زماني هيچ فرقي نمي كند ، اين را فقط با او مقايسه كرده ايم و آن را با اين . نه ، اينطور نيست ، ما واقعا ( به تعبير عرف ، چون تعبير ظرف مي كند ) در ظرفي قرار گرفته ايم نه ظرفي كه بيرون باشداز وجود ما ، و او در ظرف ديگر و اين ظرفها يك رابطه بسيار بسيار عميقي با هويت ما دارد ، حتي اگر بگوئيم جزئي از هويت ما ، باز هم مسامحه است ، بايد بگوئيم عين هويت ما است . اين مطلب گفته شد تا مطلبي كه مرحوم آخوند در اينجا بيان فرموده روشن شود ،تفصيل اين مطلب باشد تا در سه چهار فصل ديگر توضيح دهيم . اين مطلب را كه : " عالم طبيعت حكم يك واحد را دارد و در واقع يك واحد حركت است " تنها كسي كه در آثارش بدان تصريح كرده و بيان فرموده آقاي طباطبائي هستند . و ايشان هم از كلمات مرحوم آخوند استنباط نموده اندو حاشيه اي در سه چهار ورق آينده دارند كه آنجا ان شاء الله مفصل بحث مي كنيم . ولي به هر حال اين مطلبي است كه بيش از اين نياز به بحث و تحقيق دارد و تفصيل و توضيح كامل بحث مستلزم اين است كه برگرديم به بعضي از مباحثي كه ايشان در باب ماهيت درباره مشخصات كرده اند .علت و موجد زمان نفس است
اما اصل بحث كه ايشان روي علت زمان مي كنند ، قبلا فرمودند : علت زمان از اين جهت كه يك واحد متصل است ، بايد يك امري باشد واقعا واحد و واقعا با دوام . و به تعبير ديگر علت زمان بايد يك امر مجرد از زمان باشد.اين يك بحث خيلي عالي است كه علت زمان بايد امر مجرد از زمان باشد . به اين علت كه هر چيزي كه زماني است به زمان متشخص است و اگر علت زمان خودش زماني باشد بايد متشخص باشد به معلول خودش . و حال آنكه معلول شي ء در مرتبه متأخر از شي ء استو مشخص شي ء در مرتبه وجود شي ء است . پس علت زمان نمي تواند زماني باشد . البته علت فاعلي را مي گوئيم نه علت قابلي را . بنابراين " فما ظن في المشهور . . . " آنچه كه گمان رفته و مشهور در ميان فلاسفه است كه گفته اند فلك علت زمان استو مقصودشان از فلك جرم فلك و طبيعت جسماني فلك بوده است ، صحيح نيست . جرم فلك و حتي طبيعت جسماني فلك نمي تواند علت موجده زمان باشد ، چون خودش زماني است و خودش متشخص به زمان است . موجد زمان حتما و حتما بايد يك امر مجرد از زمان باشد .ولي حالا كه مي گوئيم فاعلش بايد يك امر مجرد باشد و قابلش يك امر مادي ، آيا فاعلش بايد مجرد محض باشد و قابلش مادي محض ؟ يا بايد فاعل و قابل حقيقتي باشد دو حيثيتي ، از يك حيث مجرد و بيرون از زمان ، و از حيث ديگر مادي و واقع در زمان و منفعل از زمان ؟ايشان مي گويد : بله ، بايد اين چنين باشد ، يعني امري دو حيثيتي باشد . به عقيده ايشان بايد آن چيزي كه فاعل زمان و قابل زمان است يك امر ذي نفس باشد . يعني ( به اصطلاح فلاسفه ) عقل مجرد ، كه هيچ رابطه اي با ماده ندارد نمي تواند فاعل زمان باشد . بايد نفس مجرد فاعل زمان باشد . چون نفس همان حقيقتي است كه داراي دو جنبه است كه از يك حيث مجرد است . و از حيث ديگر مادي . منتهي ايشان چون باز در مسأله فلكيات براساس همان فلكيات قديم قضاوت مي كنند ، مي گويند آن چيزي كه علت زمان است بايد نفس فلك اقصي باشد و آن چيزي كه قابل زمان است بايد ماده فلك اقصي باشد .نفس طبيعت علت زمان مشترك است
ولي اگر روي همين اصول ايشان كسي كه هيئت بطلميوس را قبول ندارد و بخواهد نظر بدهد ، معنايش اين مي شود كه تمام عالم طبيعت حكم يك واحد زنده را دارد ، يك واحدي كه از يك حيث زنده است و از حيث ديگر جامد ، يعني مثل يك حيوان همانگونه كه حيوان داراي نفس و بدن است ،از حيث بدن مرده است و از حيث نفس زنده . پس ما بايد براي تمام عالم طبيعت يك نفس مدبر قائل باشيم كه تمام طبيعتي را كه ما مي شناسيم حكم بدن آن نفس را داشته باشد . و به عبارت ديگر براي همه عالم طبيعت بايد يك روح قائل باشيم كه مبدأ زمان آن باشد . و اين غير از مسأله عقول و مسأله ذات باري تعالي است ( 1 ) .1 - پرسش : اينكه داراي دو حيثيت است ، آيا از حيث تجردش فاعل است يا از حيث مادي بودنش ؟ پاسخ : از حيث تجردش .