فصل 31 ( 4 ) علت مشخصات طبيعت امر مفارق است - حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

همين مادي است كه در مراتب خودش تبديل به مجرد مي شود ، نه چنين تبديلي كه ماده به روحي تبديل مي شود كه بين آن ماده و اين روح هيچ سنخيتي نيست . مجرد درجاتي دارد كه همسايه مادي است و مادي درجاتي دارد كه همسايه مجرد است . در باب نفس و بدن مطلب از همين قرار است . مگر نفس در بدن فعاليت ندارد ؟نفس انسان چگونه در بدن انسان فعال است ؟ نفس انسان مرتبه عقلاني دارد ، مراتب پائين تر دارد و مراتب پائينتر دارد تا برسد به مرتبه اي هم افق با ماده . به همين جهت است كه نفس مي تواند فعال در بدن باشد . در باب افلاك هم مطلب همين طور است . و اگر مطلب غير اين باشد ، مجرد هم نمي تواند علت مجرد باشد.

يعني مجردي كه تام التجرد است نمي تواند علت مجردي كه بهره بسيار كمي از تجرد را دارد بشود . به همين دليل است كه مي گويند ذات باري تعالي نمي شود علت ذات عقل فعال باشد ، عقل فعال اين شأنيت را ندارد كه بلا واسطه از ذات حق صادر شود . اين هر دو كه مجردند ، دليل اين امتناع چيست ؟ عمده مراتب شدت و ضعف است .

بنابر مسأله اصالت وجود و تشكيك وجود در مراتب شدت و ضعف ، هيچ فاصله پر نشده اي ميان مجرد و مادي وجود ندارد . پس علت زمان نمي تواند زماني باشد . عين همين مطلب در علت مكان هم هست . علت مكان هم نمي تواند مكاني باشد . چون مكان در مرتبه فعل آن است . آن وقت اگر خودش مكاني باشد ، مكان مشخص آن است و در مرتبه هويتش است .

پس علت مكان هم نمي تواند مكاني باشد . علت وضع هم نمي تواند وضعي باشد و همين طور . ممكن است كسي ايراد بگيرد و بگويد : در باب زمان به اين جهت اين حرف را مي زديم كه مجبور بوديم به يك زمان واحد قائل باشيم . يعني همه اشياء در يك زمان واحد غوطه ورند.

در باب مكان كه چنين حرفي نيست و دليلي بر اين مطلب نداريم كه بگوئيم همه اشياء در مكان واحد جا دارند . اگر مكان هم يكي باشد مانند زمان ، صحيح است كه علت مكان نمي تواند مكاني باشد . ولي اگر مكان به عدد اشياء باشد و يك مكان واحد براي همه اشياء قائل نباشيم ،چه مانعي دارد كه شيئي مكاني باشد و علت مكان شي ء ديگر شود ، چون آن مكاني كه معلول آن است غير از مكاني است كه مشخص آن است . البته ايشان اين را طرح نفرموده اند ، ولي ممكن است به صورت يك سؤال مطرح شود ، تا ببينيم اين جواب دارد يا نه .

و آيا اساسا ما مي توانيم زمان و مكان را از يكديگر جدا كنيم و بگوئيم تمام اشياء در زمان واحد اشتراك دارند ولي در مكان واحد اشتراك ندارند ؟ يا اينكه بر عكس در عين داشتن مكانهاي متعدد ، مكان واحد هم دارند ، و در عين حالي كه زمان واحد دارند زمانهاي متعدد هم بر ايشان اعتبار مي شود . به هر حال اين مسأله زمان و مكان مسأله بسيار مهمي است .

فصل 31 ( 4 ) علت مشخصات طبيعت امر مفارق است

بحث درباره علت زمان بود . گفته شد كه علت زمان نمي تواند زماني باشد . در ذيل كلام فرمودند كه علت مكان و علت ساير مشخصات هم نمي تواند همان متشخص را داشته باشد . يعني اختصاص به زمان ندارد ،همچنان كه زمان كه يكي از مشخصات اجسام است ، علتش نمي تواند متشخص به همين تشخص باشد ، همين مكان ، وضع ، كم ، كيف و ساير خصوصيات و مشخصات نيز همين طورند يعني علت اينها نمي تواند متشخص به خود اينها باشد .

قهرا همچنانكه در باب زمان گفتيم كه علت آن بايد يك امر مفارق باشد ، چون هر جسم و جسماني متشخص به زمان است ، قهرا درباره علت اين مشخصات هم بايد همين حرف را بزنيم و بگوئيم بايد يك امر مفارق باشد .

در اينجا يك نوع ابهام و تشويشي در عبارت " اسفار " است . ابتدا مي فرمايند جرم فلك اقصي منشأ تعيين وضع و جهت اشياء است . قدما فلك اقصي را محدد الجهات مي دانستند و مي گفتند جهات با وجود فلك ، محدوديت پيدا مي كند .

جهت بايد باشد و از مشخصات اجسام است و ملاك جهت سطح اعلاي فلك اقصي است . ولي لازمه اين بياني كه ايشان در اينجا دارند اين است كه علت را بايد يك امر مفارق بدانيم نه جرم فلك اقصي و به همين مطلب تصريح هم مي كنند . اين يك نوع تشويش و اضطراب در عبارت ايشان به وجود مي آورد كه به نحوي بايد توجيه شود .

حيز يا مكان طبيعي هر جسم در نزد قدما

بحث ديگري كه براي توضيح اينجا لازم است اين است كه : قدما نظريه اي داشتند كه اين نظريه امروز ديگر مورد قبول نيست يا لااقل مورد ترديد است . و آن اين است كه براي هر جسمي يك مكان طبيعي قائل بودند .

مقصود از هر جسم يعني براي هر عنصري از عناصر ، و براي هر مركبي ، هر عنصر كه بر او غلبه داشته باشد قهرا حكم همان عنصر را دارد . آنها كه قائل به چهار عنصر آب و خاك و هوا و آتش بودند ، براي هر يك از اينها يك حيز و مكان طبيعي قائل بودند . خاك در مركز عالم ، آب در قسمتي كه محيط بر خاك است ، هوا محيط بر آب و خاك ، و آتش هم محيط بر هر سه عنصر . آن وقت حركات رو به پائين آب و خاك را و حركات رو به بالاي هوا و آتش را بر همين اساس توجيه مي كردند .

اين مكانهاي طبيعي و حيز طبيعي براي اشياء قائل شدن بدون فرض آن افلاك امكان پذير نبود . يعني اين نظريه بر اين اساس بود كه زمين را مركز عالم بدانيم و مركز زمين را مركز عالم و محيط افلاك را محيط عالم بدانيم و محيط سطح محدب فلك اعلي را آخرين حد عالم بشماريم .

روي اين حسابها بود كه مسأله مكان طبيعي به وجود مي آمد . اينكه ايشان مي فرمايد كه " و به جرم فلك اقصي جهات متحدد مي شود و مكانها معين مي شود " براساس همان نظريه قديمي در باب هيئت و وضع عالم بوده است . اين به هر حال يك مسأله اي است.

ولي مسأله اي كه ايشان طرح نموده اند و آن مسأله اصلي است اين است كه مشخصاتي كه در اجسام است بايد معلول علتي باشد كه خود آن علت متشخص به اين مشخصات نيست ، علت آنها نمي تواند متشخص به اين مشخصات باشد . و لهذا آنجا كه اين مسأله را ذكر مي كنند ، از مسأله جرم فلك اقصي هم خارج مي شوند . بعد مي گويند بنابراين علت اصلي بايد يك موجود مجرد باشد . يك مبدئي از ماوراي عالم در نظر مي گيريم كه آن مبدأ علت اين مشخصات است .

مشخصات نحوه هاي وجود اشياء هستند

بعد درباره مشخصات هم همان حرفي كه هميشه گفته اند تكرار مي كنند . و آن اين است كه آن مشخصات را نبايد امري بيرون از وجود اشياء در نظر بگيريم . در واقع برمي گردد به نحوه وجود اشياء . و اين را به صورت ترديد مانندي مي گويند كه مشخص يا عين وجود متشخص استيا از لوازم وجود متشخص ، ولي نه از قبيل لوازمي كه آن لازم وجودي دارد و ملزوم وجودي ديگر ، بلكه از آن نوع لوازمي است كه لازم از حاق ذات ملزوم انتزاع مي شود ، و لهذا تخلل جعل بين لازم و ملزوم امكان پذير نيست . در ساير ملزومات لوازم مي گوئيد تخلل جعل ميان ملزوم و لازم نمي شود ، مثل زوجيت و اربعه . آيا زوجيت كه لازم اربعه است به اين نحوه است كه زوجيت جعل شده است براي اربعه ؟ يعني قرار داده شده است زوجيت براي اربعه ؟ اصل عليت در اينجا دخالت كرده است براي اينكه زوجيت را به اربعه بدهد ، آن چنان كه قيام را به زيد مي دهد كه يك محمول بالضميمه است ؟ يا نه ، در باب جعل ثابت شده است كه مناط جعل امكان است و هر جا كه پاي ضرورت يا پاي امتناع آمد در آنجا مناط استغناي از جعل وجود دارد ؟ منتهي ضرورت را مي گويند استغناء فوق جعل و امتناع را مي گويند استغناء دون جعل . اگر " اربعه " چنين چيزي مي بودكه مي توانست در مرتبه ذات و هويت خود چيزي باشد و بعد براي آن امكان داشته باشد كه اربعه ، اربعه باشد و زوج باشد و نيز امكان داشته باشد كه اربعه ، اربعه باشد و زوج نباشد ، براي متصف شدن اربعه به زوجيت نيازمند به علت بوديم .

در صورتي كه رابطه شي ء و شي ء ديگر ، رابطه عارض و معروض ، رابطه امكاني است ، حتما نياز به عليت و نياز به جعل است . ولي آنجا

كه رابطه شي ء و موضوع خودش و رابطه عارض و معروض رابطه استلزامي و لزومي است ، آنجا ديگر عليت و جعل معني ندارد .

جعل در لازم ملزومات

همين جا بايد يك توضيح ديگري بدهيم كه اين توضيح در جاهاي ديگر لازم مي شود . و آن اين است كه ممكن است سؤال شود چرا در باب لازم و ملزوم عليت نيست ؟ آيا در عالم اشيائي داريم كه اين اشياء چون لازم وجود شي ء ديگرند بي نياز از علتند ؟اگر شي ء بي نياز از علت باشد معنايش وجوب وجود است ؟ آيا ملزوم ممكن الوجود و لازم واجب الوجود است كه مي گوئيد استغناء از جعل دارد ؟ پاسخ اين است كه نه ، اينجا هم اگر مي گوئيم استغناء از جعل ، براي اين است كه براي لازم ، وجودي غير از وجود ملزوم قائل نيستيم . يعني لازم يك معني و مفهومي است كه عقل از ملزوم انتزاع كرده . تعدد و كثرت ملزوم و لازم ، كثرتي است كه عقل در مرحله معرفت و شناخت و در مرحله تحليل به وجود مي آورد.

و چه بسا از اين كثرتها داريم كه در خارج جز وحدت چيزي نيست . عقل يك شي ء را در قرع و انبيق خودش به معاني متعدد تكثير مي كند . اين كثرت ، كثرت عقلي است . نه اين كه زوجيت چيزي است و اربعه چيز ديگر و نه اينكه اربعه وجودي داردو علاوه بر وجود خودش وجود ديگري بر آن عارض شده است به نام زوجيت ، ولي اين وجود ، بدون علت پيدا شده و بدون علت هم چسبيده به آن وجود . چنين چيزي محال است . به اين جهت بود كه بعضي از اساتيد ما هميشه در اينجاها توضيح مي دادندكه در باب لازم و ملزوم اگر مي گوئيم جعل متخلل نمي شود ميان ملزوم و لازم به اين معني است كه لازم يك مفهوم انتزاعي است . و الا اگر لازم خودش از سنخ وجود باشد ، در اين صورت جعل متخلل مي شود ولي به اين معنا كه ملزوم خودش جاعل اين لازم است . هر معلولي لازم علت خودش و لاينفك از علت خودش است . جعل هم اينجا در كار است . ولي نه اينكه جعل متخلل شده بين علت و معلول بلكه خود علت جاعل معلول خودش است .

جعل حركت براي متحرك چگونه است ؟

حال كه اين مطلب روشن شد ، مطلب ديگري نيز روشن مي شود و آن اين است كه : گاهي اوقات يك مسأله اي كه مطرح مي شود ، مي گويند اين امر علت نمي خواهد . مثلا در باب حركت مي گويند فلان شي ء حركت مي كند ، كسي مي گويد چرا حركت مي كند ؟در جواب مي گويند : " چرا " ندارد ، علت نمي خواهد ، حركت لازمه آن شي ء است ، لازمه ذاتش است . در اين قبيل موارد اگر " الف " حركت مي كند يك تصور اين است كه الف كه متحرك است و قابل ، حركت را قبول مي كند ، در عين اينكه قابل است فاعل نيز هست .

يعني منكر فاعل حركت نيست ولي قابل را " في عين انه قابل " فاعل هم مي داند ، هم مفيض حركت است هم مستفيض حركت . اين يك نوع تصور از مطلب است كه در گذشته گفتيم محال است يك شي ء در آن واحد هم مفيض باشد و هم مستفيض.

يك نوع تعبير ديگر از مطلب اين است كه اصلا حركت نيازي به علت ندارد . چرا ؟ چون لازمه ذات متحرك است . يعني اينجا قابل است و فاعل نيست ، نه اينكه خودش هم فاعل است هم قابل . بلكه اينجا قابل است و فاعل نيست .

همين طور كه در زوجيت و اربعه ، اربعه قابل زوجيت است . البته اين قبول ، قبول عيني و خارجي نمي تواند باشد . چون كثرت كه ذهني باشد قبول هم ذهني است . اربعه معروض زوجيت است و زوجيت قابل آن ، ولي ديگر فاعل ندارد . گفتيم كه لايتخلل الجعل بين الملزوم و لازمه .

جواب اين بياني كه گفتند روشن است كه : در جائي مي توانيم بگوئيم دو چيز ملزوم و لازم يكديگرند و بعد بگوئيم جعل متخلل ميان ملزوم و لازم نمي شود ، كه لازم وجودي غير از وجود ملزوم نداشته باشد .

آنجا كه ملزوم وجودي دارد و لازم هم وجودي ، يعني ملزوم في حد ذاته مي تواند اين لازم را داشته باشد و مي تواند نداشته باشد ، ولي اين لازم را دارد و وجود لازم غير از وجود ملزوم است ، در اينجا ديگر معني ندارد بگوئيم يك شي ء لازمه آن است به معني اينكه بي نياز از علت است ، قابل داريم ولي فاعل نداريم . اين معنايش اين است كه يك امر ، حادث باشد و در عين اينكه حادث است واجب الوجود نيز باشد .

يك امر ، عارض شي ء ديگر شود در عين اينكه اين شي ء در ذات خودش امكان داشتن و امكان نداشتن آن را دارد ، ترجيح بلا مرجح لازم بيايد و آن وجود پيدا كند . نه ، اين طور نيست . اين است كه در آنجائي كه براي حركت موضوعي قائل هستيم ،يعني در همه حركات عرضيه ، غلط است كه بگوئيم علت نمي خواهد . بله ، در حركت جوهريه اين حرف را زديم و گفتيم كه چون متحرك به نحوي است كه حركت از حاق ذاتش انتزاع مي شود ، متحرك كه جوهر است يك وجود سيال است، در آنجا وجود حركت عين وجود متحرك است . لذا گفتيم حركت ، علت نمي خواهد . يعني اين طور نيست كه متحركي داشته باشيم و حركتي و علتي بيايد به اين متحرك حركت بدهد ، آنطور كه به جسم يك حركت عرضي مي دهيم .

بلكه آن علت فقط علت اصل موضوع است ، همان علت متحرك ، علت حركت نيز هست كه در بحث ربط حادث به قديم اين موضوع تكرار مي شود . پس اينكه در باب حركت بعضي مي گويند : حركت لازمه متحرك است ، در حالي كه تصوري كه آنها از حركت دارند همين حركات عرضي است ، مثلا مي گويند الكترون به دور هسته اتم حركت مي كند و اين حركت لازمه ذاتش است ! آن كس مي تواند حركت را لازمه ذات متحرك بداند و براي حركت علت قائل نباشد ،كه قبلا قائل به حركت جوهري شده باشد . وقتي قائل به حركت جوهري شد ، در آنجا ديگر موضوع حركت و ما فيه الحركه دو چيز نيست . اختلاف متحرك و حركت اختلاف تحليلي و اختلاف عقلي است .

يعني همانطور كه مرحوم آخوند در گذشته فرمود ، جاعل جعل مي كند به جعل بسيط ، همان متحرك را . جعل او عين جعل حركتش نيز هست .

جوهر و مشخصات آن مجعول به يك جعل هستند

در اينجا در باب مشخصات ايشان مي فرمايند : اينها يا عين تشخصند يا از لوازم تشخص . و مقصودشان از لوازم تشخص همين است كه گفته شد . از لوازم است يعني مثل لازم بودن زوجيت براي اربعه است .

يعني اينها وجودي عليحده از وجود ملزوم خودشان ندارند . لهذا در باب براهين حركت جوهريه يك برهان همين بود كه حركت در وضع و أين و كم و كيف ، از باب اينكه اينها مشخصند يا از لوازم تشخصند و مشخصات و لوازم تشخص با جوهر دو وجود ندارند بلكه متحد الوجودند ،حركت اينها عين حركت جوهري است . البته به اين معني كه خود حركت اينها نوعي حركت جوهري است . همان طور كه لازمه حركت كمي ، آنطور كه قدما آنرا تصوير مي كردند ، همين حرف بوده است . خود حركت كمي هم نوعي حركت جوهري است .

پس اين همان حرفي است كه در گذشته هم گفته ايم . حال كه اين مشخصات يا لوازم تشخص اين قابليت را ندارند كه جعل ميانشان و ميان موضوعشان متخلل شود ، پس علت اينها همان علت موضوعشان است . همانطور كه علت موضوعشان ماوراء طبيعت است علت خود اينها هم ماوراء طبيعت است .

البته اينجا گرچه مرحوم آخوند ذكر نكرده ، در عين حال عليت اعدادي را ، يعني اينكه وضعي علت اعدادي براي وضع ديگر باشد و مكاني علت اعدادي براي مكاني ديگر باشد ، انكار نمي كند . ولي اينجا اين مطلب را نياورده است . اين فصل به پايان رسيد . بعضي مطالب مي ماند براي فصل " ربط حادث به قديم " .

فصل 31 في أن الغايه القريبه للزمان و الحركه تدريجيه الوجود

و اعلم أنه سيجي ء اثبات أن الغايه الذاتيه في حركه الفلك هي التصورات المقتضيه للاشواق و الارادات التي بها يتقرب الي مبدئها الاعلي ( 1 ) .

[ كلمات الشيخ في السبب و الغايه لحركه الفلك ]

قال الشيخ في التعليقات : الغرض في الحركه الفلكيه ليس نفس الحركه بما هي هذه الحركه بل حفظ طبيعه الحركه الا أنها لا يمكن حفظها بالشخص فاستبقت بالنوع كما لا يبقي نوع الانسان الا بالاشخاص ، لانه لم يمكن حفظه بشخص واحد ، لانه كائن و كل كائن فاسد بالضروره ، و الحركه الفلكيه ، و ان كانت متجدده ، فانها واحده بالاتصال و الدوام ، و من هذه الجهه و علي هذا الاعتبار يكون كالثابته . و قال في موضع آخر منها : غايه الطبيعه الجزئيه شخص جزئي كالشخص الذي يتكون بعده كما يكون هو أيضا غايه لطبيعه اخري جزئيه ، و أما الاشخاص التي لا نهايه لها فهي الغايه للقوه الثابته في جواهر السماوات ( 2 ) . و قال أيضا فيها : سبب الحركه للفلك تصور النفس التي له تصورا بعد تصور ( 1 ) . و هذا التصور و التخيل الذي له مع وضع ما سبب للتخيل الاخر أي يستعد بالاول للثاني ، و يصح أن يكون التصورات المتكرره تصورا واحدا في النوع كثيرا بالشخص أو تصورات مختلفه ( 2 ) . و قال أيضا فيها : هذا التصور الثاني مثل الاول نوعا لا شخصا يجوز أن تصدرعنه حركه مثل حركته نوعا لا شخصا ، و لو كانا مثلين ( 3 ) لكانا واحدا و صدر عنهما حركه واحده بالعدد . و قال أيضا فيها : كل وضع في الفلك يقتضي وضعا و سببه تجدد توهم بعد توهم .

[ استفاده الحركه الجوهريه من كلمات الشيخ في المقام ]

هذه عباراته بألفاظه ، و هي في قوه القول باثبات الحركه في الصور الجوهريه من وجهين : الاول : ان التصورات الفلكيه متجدده علي نعت الاتصال التدريجي ، و هو المعني بالحركه في الجوهر الصوري لما تقرر عند الشيخ و غيره أن صوره الجوهر جوهر . و تصورات الافلاك انما يكون لمبادئها المحركه اياها بالذات ، ( 4 ) و لما يتبعها

1 - در اينجا غايت را امري خارج از حركت كه همان تصورات باشد فرض كرده است .

2 - يعني مي توانيم اينها را از جهتي واحد و از جهتي ديگر كثير بدانيم .

3 - يعني اگر مثل من جميع جهات بودند در حقيقت واحد بودند . منظور اين است كه شخصا متعددند ولي از نظر نوع واحدند.
تعبير " مثل " در اينجا صحيح نيست زيرا " مثل بودن " مستلزم تعدد داشتن است . منظورش اين است كه اگر هيچ اختلافي ميان دو چيز قائل نشويم ديگر مثل هم نخواهند بود .

4 - يعني تصورات افلاك تصور مبادي عاليه است .

/ 93