پس سخن مرحوم آخوند اين است كه ما دو طبيعت داريم ، يكي آن طبيعتي كه ناشي از ذات نفس است ، در آنجا ملال و خستگي و كسالت و اين حرفها معني ندارد ، و به همين جهت در عالم برزخ و قيامت هيچ متنعمي از تنعمش دل زده نمي شود .يكي از ايرادهائي كه بعضي افراد مي گيرند اين است كه مي گويند : اين بهشتي كه شما مي گوييد ، بايد خيلي جاي خستگي آوري باشد ، چون آدم وقتي بطور دائم غرق در همه نعمتها باشد ، خسته مي شود و دل آدم را مي زند . وقتي به انسان خوش مي گذردكه چيزي را نداشته باشد و به او بدهند و مرتب كمبودهائي باشد و فراهم شود و گرنه خسته خواهد شد . قرآن جواب مي دهد كه نه ، خسته نمي شوند " و لا يبغون عنها حولا " اتفاقا آنجا يك جائي است كه انسان از آن خسته نمي شود و در پي بدل آن نمي افتد .يكي از علل اين وضع اين است كه آنچه آنجا هست مقتضاي ذات و طبيعت نفس است . خستگي در آنجا مثل اين است كه قوه جاذبه يا مغناطيس از كار خودش خسته شود . اين محال است كه يك چيزي مطلوب بالذات نفس باشد و بعد بيزاري از آن پيدا بشود . علت خستگي در اين عالم اين است كه آنچه كه آنرا مطلوب تصور مي كند بعد از آنكه به آن مي رسد به نحو طبيعي احساس مي كند كه اين مطلوب حقيقي وي نبوده . مثلا عاشق خيال مي كند همه دنيا در معشوقش خلاصه مي شودو بعد از رسيدن به او از باب اينكه مي گويند وصال مدفن عشق است ، مي بيند مطلب جور ديگري است و سردي پيدا مي شود . اين از باب اين است كه واقعا معشوق بالذات او اين نبوده است و خيال مي كرده كه اين است ، يعني بعد از رسيدن ، از راه يك نوع استشمام فطري احساس مي كندكه به گم شده اصليش نرسيده است ، نه اينكه واقعا گم شده و مطلوبش بوده و بعد مطلوب تبديل به منفور شده ، بلكه كشف مي كند كه مطلوب واقعيش نبوده . لهذا اشياء اگر بسوي غايت واقعي و حقيقيشان حركت بكنند و برسند ،محال است كه آرامش پيدا نكنند . " ألا بذكر الله تطمئن القلوب " ، اشاره به همين مطلب است . يعني انسان يك طبيعتي دارد كه به هر چه برسد آرام نمي گيرد ، چون واقعا مطلوب بالذات او نيست ، ولي وقتي به مطلوب بالذات خودش برسدمحال است كه آرام نگيرد و باز بخواهد از آنجا منتقل بشود به جاي ديگر . آنجا سر منزلي نيست كه اگر كسي به آن برسد انديشه انتقال به منزل ديگر هم برايش پيدا بشود . بنابراين مسأله خستگيها مربوط به طبيعت مادي است نه مربوط به طبيعت روحاني . طبيعت مادي آنچه كه انجام مي دهد بنحوي مقتضاي خود طبيعت است ، ولي بنحوي ديگر مقتضاي خود طبيعت نيست . و گفتيم اين حالت بين طبيعت اولي و حالت اجبار است ، نه اجبار استو نه طبيعت اولي ، نوعي كره و كراهت براي طبيعت هست ، پس در واقع وقتي طبيعت اين كارها را انجام مي دهد ، اين اعياء و خستگي ناشي از آن جنبه استكراه طبيعت است .
دو اعتبار حركت قطعي و توسطي در حركت جوهري
يك مطلب را بيان نكرديم كه اكنون به آن اشاره مي كنيم . در گذشته بحث حركت توسطي و حركت قطعي آمده است و گفته ايم كه مرحوم آخوند هم قائل به حركت توسطي است و هم قائل به حركت قطعي است . به اعتبار حركت قطعي ، شي ء در حال حركت يك فرد زماني متدرج الوجودي از ما فيه الحركه دارد كه آن فرد در زمان موجود است به اين معنا كه تمام آن در تمام زمان موجود است .چون يك فردي است كه به امتداد زمان ممتد است ، اولش در اول زمان و وسطش در وسط زمان و آخرش هم در آخر زمان موجود است . اين را حركت قطعي مي گوييم . ولي در عين حال حركت ، اعتبار ديگري دارد كه به آن اعتبار بتمامه در مجموع زمان موجود است .بتمامه در اول زمان و در وسط زمان و در آخر هم موجود است . وقتي كه حركت دو اعتبار داشته باشد ، اين دو اعتبار در حركت جوهريه هم جاري است . پس حركت به اعتبار فرد قطعي زماني خودش يك شي ء متدرج الوجودي در زمان استو سيال است به سيلان زمان . و به اعتبار حركت توسطي خودش يك موجود آني الوجودي است كه مستمر در جميع مراتب زمان است . اين مسأله اي است كه مكرر گفته شده و مرحوم حاجي هم تكرار كرده است .
فصل 25 ( 5 ) رابطه نفس و طبيعت
نحوه تسخير نفس در طبيعت
در جلسه پيش مقداري در مورد مطالب " بحث و تحصيل " فصل 25 بحث كرديم . مرحوم آخوند در اين بحث اشكالي را مطرح كرده است و بعد به جواب آن پرداخته است . اشكال از شيخ است ، شيخ به اينكه طبيعت تحت تسخير نفس قرار مي گيردقائل هست . يعني او هم معتقد است كه با پيدايش نفس طبيعت مادي يعني قواي مادي جسم ( 1 ) مقهور نفس است ، يعني كارهاي خودش را تحت تدبير نفس انجام مي دهد ، مثل يك عده افرادي كه در يك تشكيلاتي قرار دارندو يك قدرت قاهره اي اين تشكيلات را اداره مي كند و هر فردي در عين اينكه استقلال دارد ، برنامه اي را كه از آن قدرت ما فوق به او محول شده است اجرا مي كند . يعني او عمل مي كند ، ولي طوري عمل مي كند كه اگر تحت آن قدرت قاهره نبود آنطور عمل نمي كرد . اين مقدار را شيخ هم قبول دارد ، ولي بحث در نحوه مقهوريت است . آيا اين 1 - وقتي كه بدن از يك سلسله عناصر تركيب شده باشد و يك مركب خاص باشد ، قهرا يك سلسله قواي مادي و طبيعي در بدن وجود دارد كه آنها را اصطلاحا طبيعت مي ناميم .