عدم خستگي در آخرت - حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 جلد 2

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

حرکت و زمان در فلسفه اسلامی ج1 - جلد 2

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

براي اينكه ابواب و فصول اين كتاب تقديم و تأخيرهايي دارد كه امكان نداردخود مؤلف چنين كاري را بكند . از همه بالاتر اينكه در بعضي جاها مي گويد ما مطلب را در گذشته گفته ايم ، در صورتي كه در اين نظم موجود ، مطلب در آينده مي آيد . خيلي از ابواب و مطالب را وعده داده در حالي كه اصلا چنين مطلبي در كتاب وجود ندارد . مكرر وعده مي دهد كه ما در بحث نبوات چنين خواهيم گفت ، در حالي كه " اسفار " چنين بحثي ندارد . مغناطيس و نظاير آن . در حاليكه در افعال طبيعت خستگي هست . شما مي گوييد حركات عرضي مثلا كارهاي بدن ما طبيعي است و محرك در اينها طبيعت است ، اگر چنين است خستگي چرا پيدا مي شود ؟و اين اعياءها و خستگيها كه حاكي از يك نوع عدم توافق با طبيعت است از كجا پيدا مي شود ؟ اين از مسأله خستگي . و يك مطلب ديگر چيزي است كه اطباء قديم كه فيلسوف هم بودند در باب رعشه دارند.

اين چه حالتي است كه در بدن پيدا مي شود كه گاهي مي بينيد بي اختيار دست يك فرد مرتعش مي شود . ارتعاش دو حركت متضاد است . مثلا بالا و پايين مي رود ، چپ و راست مي رود . يك قوه واحد از آن جهت كه واحد است امكان ندارد كه منشأ دو حركت متضاد شود . آنها معتقدند كه در رعشه دو نيروي متضاد دائما در حال تصاحب اين حركت هستند . از اين طرف كه حركت مي كند يك نيرو سبب آن است ، از آن طرف كه حركت مي كند نيروي ديگر سبب آن است .

مي گفتند : مثل اينكه در يك حالت رابطه نفس با طبيعت يك نوع نقصاني پيدا مي كند و در آن نوعي خلل واقع مي شود و نوعي تجاذب صورت مي گيرد ، به اين معنا كه : مثلا اگر دست به كلي لمس شود و فلج گردد ،رابطه ميان نفس و اين قواي طبيعي به كلي بريده مي شود . و لذا طبيعت همان حالت اوليه خودش را پيدا مي كند و مثل يك جسم عادي مي شود كه روي قوه ثقل به زمين مي افتد . يعني اين دست ديگر اطاعت نفس را نمي كند و ارتباطي برقرار نيست كه اگر نفس اراده كند اعصاب متحرك شوند . در حالت رعشه مثل اين است كه عضو از يك طرف از چنگال نفس رها مي شود و از طرف ديگر مثل اينكه طبيعت به آن دست مي اندازد و مي خواهد آن را در اختيار بگيرد ، و در اثر اين دو حركت و نيروي متضاد و متعارض ، اين عضو دائما در حال تجاذب به اين سو و آن سو است . اين يك فرضيه اي است كه آنها داشتند . از اين نظر علاوه بر اعياء اشكال دومي پيدا مي شود كه رعشه چرا حادث مي شود ؟اگر بنا باشد طبيعت مسخر نفس باشد ، و آنچه را كه انجام مي دهد به مقتضاي ذات خودش است اين اختلاف و تنازع و كشمكش ميان نفس و طبيعت براي چيست ؟ اين مسأله اي است كه اگر در اينجا مهم نباشد در مسأله معاد مهم است . مرحوم آخوند جواب مي دهد : كه ما دو طبيعت داريم ،يك طبيعتي است كه مسخر نفس است طوعا و يك طبيعتي است كه مسخر نفس است كرها . يعني يك طبيعت داريم كه منبعث از ذات نفس و منشأ و معلول خود نفس است ، و يك طبيعت داريم كه معلول نفس نيستبلكه متحد و مرتبط با نفس است و اين همين است كه محسوس است ، ماده ايست كه مثلا از ماده منويه آغاز مي شود و تدريجا تكامل پيدا مي كند و مورد تعلق نفس قرار مي گيرد . ايشان معتقد است كه ما با اين طبيعت محسوس و مادي خودمان يك طبيعت ديگري هم مماثل و مشابه با آن داريمكه آن معلول و منشأ نفس است و ذاتي نفس است و جدا ناشدني از آن ، و اين همان چيزي است كه از آن به بدن اخروي و يا بدن مثالي تعبير مي كنند . هر انساني همين حالا به موازات همين بدن يك بدن ديگر كه آن هم نوعي طبيعت است دارد و مثل همين بدن مادي جسماني است، يعني داراي طول و عرض و عمق است . شرط جسماني بودن غير از ابعاد داشتن چيز ديگري نيست . تعريف جسم اين است كه : جوهري است كه داراي ابعاد است . آن بدن هم همين ابعاد را دارد و عينا مشابه با همين بدن است و به ازاء آن است ، به ازاء سر ، سر و بازاء چشم ، چشم و . . . هر چه در اين طبيعت هست در آن طبيعت هم هست . و به حكم اينكه منشأ به انشاء نفس است ، جزء ذات نفس هم هست ، و بيشتر جنبه صوري دارد و جدا ناشدني از نفس است و با مردن هم همراه نفس و روح است كه همان بدن برزخي و اخروي است.

طبيعت ديگر ، يعني طبيعت مادي هم تا نفس در اين دنيا هست مسخر نفس است . ولي ذات اين طبيعت يك اقتضا دارد و تسخير براي او اقتضاي ثانوي به وجود آورده است . او هم الان مطيع نفس است ولي مثل اينكه او را كرها مطيع : يا رسول الله هر چه شما بگوييد ، همان را ما انجام مي دهيم ، اگر بگويي در دريا بريزيد ما مي ريزيم ، در آتش برويد ، مي رويم ، آيا اين جبر است ؟ كدام جبر ؟ كدام چوب ؟ كدام فلك ؟ نه ، هيچ اجباري در كار نيست . اين طبيعي طبيعي و عادي عادي است .

يعني آنچه مثلا پيغمبر ( ص ) مي خواهد ، سعد بن معاذ لو خلي و طبعه ، بدون خواست پيغمبر ( ص ) او هم به همين شكل مي خواست ؟ نه ، اينطور هم نيست . به دليل اينكه بعد از پيغمبر درست مثل اينكه روحي از بدني رفته باشد به حالت اوليه خودشان برگشتند . پس چيست ؟ اينجا نوعي تسخير است ، يعني بدون اينكه جبر در كار باشد يا زوري در كار باشد به اين كار دست مي زنند . يعني اراده و ميل اينها و طبيعت نفساني اينها در اثر وضع تسخيري هماهنگي پيدا مي كندبا خواسته تسخير كننده . حكما معتقدند كه طبيعت مادي وقتي با روح و نفس متحد مي شود ، مسخر نفس مي شود ، اين چنين تسخيري كه نفس در حالي كه موجود زنده است و تحريك مي كند ، مثلا دست را حركت مي دهد ، نه اين است كه نفس مجبور كرده استطبيعت را ، آن چنانكه انساني انسان ديگر را مجبور مي كند ، و نه اين است كه اين حركت مقتضاي ذات طبيعت باشد لو خلي و نفسه ، بلكه مقتضاي ذات طبيعت است در حال اتصال به نفس ، يعني يك چنين حالت بين بيني هست .

عدم خستگي در آخرت

پس سخن مرحوم آخوند اين است كه ما دو طبيعت داريم ، يكي آن طبيعتي كه ناشي از ذات نفس است ، در آنجا ملال و خستگي و كسالت و اين حرفها معني ندارد ، و به همين جهت در عالم برزخ و قيامت هيچ متنعمي از تنعمش دل زده نمي شود .

يكي از ايرادهائي كه بعضي افراد مي گيرند اين است كه مي گويند : اين بهشتي كه شما مي گوييد ، بايد خيلي جاي خستگي آوري باشد ، چون آدم وقتي بطور دائم غرق در همه نعمتها باشد ، خسته مي شود و دل آدم را مي زند . وقتي به انسان خوش مي گذردكه چيزي را نداشته باشد و به او بدهند و مرتب كمبودهائي باشد و فراهم شود و گرنه خسته خواهد شد . قرآن جواب مي دهد كه نه ، خسته نمي شوند " و لا يبغون عنها حولا " اتفاقا آنجا يك جائي است كه انسان از آن خسته نمي شود و در پي بدل آن نمي افتد .

يكي از علل اين وضع اين است كه آنچه آنجا هست مقتضاي ذات و طبيعت نفس است . خستگي در آنجا مثل اين است كه قوه جاذبه يا مغناطيس از كار خودش خسته شود . اين محال است كه يك چيزي مطلوب بالذات نفس باشد و بعد بيزاري از آن پيدا بشود . علت خستگي در اين عالم اين است كه آنچه كه آنرا مطلوب تصور مي كند بعد از آنكه به آن مي رسد به نحو طبيعي احساس مي كند كه اين مطلوب حقيقي وي نبوده . مثلا عاشق خيال مي كند همه دنيا در معشوقش خلاصه مي شودو بعد از رسيدن به او از باب اينكه مي گويند وصال مدفن عشق است ، مي بيند مطلب جور ديگري است و سردي پيدا مي شود . اين از باب اين است كه واقعا معشوق بالذات او اين نبوده است و خيال مي كرده كه اين است ، يعني بعد از رسيدن ، از راه يك نوع استشمام فطري احساس مي كندكه به گم شده اصليش نرسيده است ، نه اينكه واقعا گم شده و مطلوبش بوده و بعد مطلوب تبديل به منفور شده ، بلكه كشف مي كند كه مطلوب واقعيش نبوده . لهذا اشياء اگر بسوي غايت واقعي و حقيقيشان حركت بكنند و برسند ،محال است كه آرامش پيدا نكنند . " ألا بذكر الله تطمئن القلوب " ، اشاره به همين مطلب است . يعني انسان يك طبيعتي دارد كه به هر چه برسد آرام نمي گيرد ، چون واقعا مطلوب بالذات او نيست ، ولي وقتي به مطلوب بالذات خودش برسدمحال است كه آرام نگيرد و باز بخواهد از آنجا منتقل بشود به جاي ديگر . آنجا سر منزلي نيست كه اگر كسي به آن برسد انديشه انتقال به منزل ديگر هم برايش پيدا بشود . بنابراين مسأله خستگيها مربوط به طبيعت مادي است نه مربوط به طبيعت روحاني . طبيعت مادي آنچه كه انجام مي دهد بنحوي مقتضاي خود طبيعت است ، ولي بنحوي ديگر مقتضاي خود طبيعت نيست . و گفتيم اين حالت بين طبيعت اولي و حالت اجبار است ، نه اجبار استو نه طبيعت اولي ، نوعي كره و كراهت براي طبيعت هست ، پس در واقع وقتي طبيعت اين كارها را انجام مي دهد ، اين اعياء و خستگي ناشي از آن جنبه استكراه طبيعت است .

دو اعتبار حركت قطعي و توسطي در حركت جوهري

يك مطلب را بيان نكرديم كه اكنون به آن اشاره مي كنيم . در گذشته بحث حركت توسطي و حركت قطعي آمده است و گفته ايم كه مرحوم آخوند هم قائل به حركت توسطي است و هم قائل به حركت قطعي است . به اعتبار حركت قطعي ، شي ء در حال حركت يك فرد زماني متدرج الوجودي از ما فيه الحركه دارد كه آن فرد در زمان موجود است به اين معنا كه تمام آن در تمام زمان موجود است .

چون يك فردي است كه به امتداد زمان ممتد است ، اولش در اول زمان و وسطش در وسط زمان و آخرش هم در آخر زمان موجود است . اين را حركت قطعي مي گوييم . ولي در عين حال حركت ، اعتبار ديگري دارد كه به آن اعتبار بتمامه در مجموع زمان موجود است .

بتمامه در اول زمان و در وسط زمان و در آخر هم موجود است . وقتي كه حركت دو اعتبار داشته باشد ، اين دو اعتبار در حركت جوهريه هم جاري است . پس حركت به اعتبار فرد قطعي زماني خودش يك شي ء متدرج الوجودي در زمان استو سيال است به سيلان زمان . و به اعتبار حركت توسطي خودش يك موجود آني الوجودي است كه مستمر در جميع مراتب زمان است . اين مسأله اي است كه مكرر گفته شده و مرحوم حاجي هم تكرار كرده است .

فصل 25 ( 5 ) رابطه نفس و طبيعت

نحوه تسخير نفس در طبيعت

در جلسه پيش مقداري در مورد مطالب " بحث و تحصيل " فصل 25 بحث كرديم . مرحوم آخوند در اين بحث اشكالي را مطرح كرده است و بعد به جواب آن پرداخته است . اشكال از شيخ است ، شيخ به اينكه طبيعت تحت تسخير نفس قرار مي گيردقائل هست . يعني او هم معتقد است كه با پيدايش نفس طبيعت مادي يعني قواي مادي جسم ( 1 ) مقهور نفس است ، يعني كارهاي خودش را تحت تدبير نفس انجام مي دهد ، مثل يك عده افرادي كه در يك تشكيلاتي قرار دارندو يك قدرت قاهره اي اين تشكيلات را اداره مي كند و هر فردي در عين اينكه استقلال دارد ، برنامه اي را كه از آن قدرت ما فوق به او محول شده است اجرا مي كند . يعني او عمل مي كند ، ولي طوري عمل مي كند كه اگر تحت آن قدرت قاهره نبود آنطور عمل نمي كرد . اين مقدار را شيخ هم قبول دارد ، ولي بحث در نحوه مقهوريت است . آيا اين

1 - وقتي كه بدن از يك سلسله عناصر تركيب شده باشد و يك مركب خاص باشد ، قهرا يك سلسله قواي مادي و طبيعي در بدن وجود دارد كه آنها را اصطلاحا طبيعت مي ناميم .

/ 93