قصاید

محمد بن محمد اوحد الدین انوری

نسخه متنی -صفحه : 463/ 5
نمايش فراداده

در مدح شاهزاده عمادالدين

  • اى داده به دست هجر ما را بر گوش نهاده اى سر زلف تا كى ز دروغ راست مانند هر لحظه كجى نهى دگرگون بردى دل و عشوه دادى اى جان ما عافيتى گرفته بوديم آن روز كه گنج حسن كردى گفتم كه كنون ز درگه دل يك دم دو سخن به هم بگوييم در حجره ى وصل نانشسته جان گفت كه كيست گفت بگشاى گستاخ برآمد و درآمد با وصل به خشم گفت آرى نارى تو به دامن وفا دست خواهى كه خبر كنم هم اكنون شهزاده عماد دين كه تيغش احمد كه ز محمدت نشانيست آن كو چو به حرب تاخت بيند گرد سپهش به حكم رد كرد خاك قدمش به فخر بنشاند خاك قدمش به فخر بنشاند
  • خود رسم چنين بود شما را وز گوشه ى دل نهاده ما را زين درد اميد كى دوا را كس درندهد تن اين دغا را پاداش جفا بود وفا را دادى تو به ما نشان بلا را اين كنج واق بي نوا را اميد عيان كند وفا را زان كام دلى بود هوا را هجر آمد و در بزد قضا را بيگانه مدار آشنا را تهديدكنان جدا جدا را گر من نكشم تو ناسزا را اندر زده آستين جفا را زين حال كسان پادشا را صد باره پذيره شد وغا را هم نامى ذات مصطفا را بر دلدل تند مرتضى را از حجره ى ديده توتيا را در گوشه ى گوش كيميا را در گوشه ى گوش كيميا را