قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 198
نمايش فراداده

مطلع سوم

  • همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند نيست ز انصاف تو در همه عالم كنون هيچ يگانه نزاد چرخ فلك همچو تو گر چه حسن بد ز طوس صاحب آفاق شد از هنر و بذل مال، وز كرم و حسن راى مصرى كلكت چو سحر عرضه كند گاه جود هست تو را ملك و دين تخت و نگين و قلم عدل تو تا ز اهتمام حامى آفاق شد هيبت و راى تو را هست رهى و رهين از ار عدل تو بر سر و بر پاى ديد هست حسود تو را از ار عدل تو كرده چنان استوار با دل و جان عهد غم خصم تو گر نيست دون، هست چنان اى عجب آتش هيبت چنان شعله زنان در دلش ابر كفا، از كرم نيست چو تو يك جواد چون شود از نعت تو اين لب من در فشان نور ضمير مرا بنده شود افتاب بنده ى خاصه توام، شاعر خاص ملك دادن تشريف تو از پى تعريف شاه مادح اگر مل من هست به عالم دگر مادح اگر مل من هست به عالم دگر
  • شاه زمانه كه اوست سايه ى روزگار جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فكار تا كه همى ملك راند سال فلك شش هزار ملك بدو چون به تو كرد همى افتخار زيبد اگر چون حسن صد بودت پيش كار مصر و عزيزش بود بر دل و بر چشم خوار هست تو را يمن و يسر جفت يمين يسار با گل و مل كس دگر خار نديد و خمار خسرو چارم سرير، شحنه ى پنجم حصار ابرش كينه شگال، ادهم فتنه فسار رشك حسد در جگر اشك عنا در كنار كز كسى ار بشنوى ناديت اين استوار از سبب كين او تير تو جوشن گذار كاتش هرگز نديد كس كه جهد از چنار بحر دلا، بر سخن نيست چو من يك سوار چون شود از مدح تو خاطر من زر نار تيغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار نعت تو و مدح او خوانده گه بزم و بار بر سر ابناى عصر كرد مرا نام دار مل تو ممدوح نيست شعر خر و حق گزار مل تو ممدوح نيست شعر خر و حق گزار