قصاید

خاقانی شروانی

نسخه متنی -صفحه : 529/ 248
نمايش فراداده

اين قصيده بر بديهه در ساحل باكو به نزديك آتش خودسوز در وصف شكار كردن خاقان اكبر منوچهر شروان شاه

  • در پرده ى دل آمد دامن كشان خيالش بود افتاب زردى كان روز رخ در آمد چون صبح خوش بخنديد از بيست و هشت لل چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ كافر آن خال نيم جو سنگ از نقطه ى زره كم دل خاك پاى او شد شستم به هفت آبش يار از برون پرده بيدار بخت بر در گه دست بوس كردم گه ساعدش گزيدم از گرد جيش خسرو وز خون وحش صحرا ديدم كه سرگران بود از خواب و صيد كرده گفتم بديدى آخر رايات كهف امت وآن عمر خوار دريا و آن روزه دار آتش وان تيغ شاه شروان آتش نماى دريا گفتا كه چند شب من و دولت بهم نخفتيم از بوى مشك تبت كان صحن صيد گه راست رخسار بحر ديدم كز حلق شرزه شيران بل غرقه آب دريا در گوهر حسامش شه بر كنار دريا زان صيد كرد يعنى آهيخ تيغ هندى چون چشمه ى مصفى مصروع بود دريا كف بر لب آوريده مصروع بود دريا كف بر لب آوريده
  • جان شد خيال بازى در پرده ى وصالش صبح دو عيد بنمود از سايه ى هلالش من هست نيست گشتم چون سايه در جمالش شهد سپيد در لب، موم سياه خالش بر نقطه حلقه گشته زلف زره مالش جان صيد زلفش آمد ديدم به هفت حالش خاقانى از درون سو هم خوابه ى خيالش لب خواستم گزيدن ترسيدم از ملالش مشكين زره قبايش، رنگين سپر قذالش از صيدگاه خسرو كردم سبك سالش و آن مهد جاى مهدى چتر فلك ظلالش چون معتكف برهمن، نه قوت و نه منالش دريا شده غريقش، آتش شده زگالش اندر ركاب خسرو در موكب جلالش آغشته بود با خاك از نعل بور و چالش گل گونه دادى از خون شاه فلك فعالش بل آب زهره شيران در آتش قتالش لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش تا بحر گشت سيراب از چشمه ى زلالش آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش