اين قصيده بر بديهه در ساحل باكو به نزديك آتش خودسوز در وصف شكار كردن خاقان اكبر منوچهر شروان شاه
يك هفته ريخت چندان خون سباع كز خون در مركز مل بگرفت ربع مسكون چون آفتاب هر سو پيكان آتش افشان سر بر سر كمانش آورده چرخ چندان ز آن سان كه روز مجلس در خلعتى كه بخشد بر شخص شرزه شيران از خون قباى اطلس چون در اسد رسيدى چون سنبله سنان كش درياى گندنا رنگ از تيغ شاه گل گون سوفار وش ز حيرت وحشى دهان گشاده اجسام وحش گشته ز ارواح خالى السير تشريف ضربت او ارواح وحشيان را از دور تيغ خسرو چون سبزه وش نمودى آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردى او را چه فخر بال شه را از صيد گور و آهو گر خاك صيد گاهش بگذارد آسمان ها صيدى چنين كه گفتم و اقبال صيدگه را دوشيزگان جنت نظاره سوى مردى گفتند آنك آنك كيخسرو زمانه مختار خلق عالم خاقان اكبر آمدشاهى كه در دو عالم طغراى مملكت را شاهى كه در دو عالم طغراى مملكت را
هفتم زمين ملا شد بگرفت از آن ملالش فرياد اوج گردون از تيغ مه صقالش جوزاى شاه يعنى دست سخا سگالش كز دور قاب قوسين ديدند در شمالش ز اطلس بطانه سازد پروانه ى نوالش مقراض وش بريدى مقراضه ى نصالش از ضربت الف سان كردى چو سين و دالش لعل پيازى از خون يك يك پشيز والش شه چون زبان خنجر كرده به تير لالش از تيغ شه كه دين را سعد است ز اتصالش تعليم شكر دادى هنگام انفصالش گستاخ پيش رفتى هم گور و هم غزالش انسى شدى چو دادى از وحشى انتقالش كز صيد شير گردون هم عار داشت بالش بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش شعرى زننده قرعه سعد السعود فالش كابستن ظفر شد تيغ قضا جدالش در زين سمند رستم، در كف كمند زالش كارحام دهر خشك است از زادن همالشهست از خط يد الله توقيع لايزالش هست از خط يد الله توقيع لايزالش