اين تويى كز غمزه غوغا در جهان انگيخته نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من پرنيان خويى و ديباروى و از بخت من است آب و سنگم داده اى بر باد و من پيچان چو آب از لبت چون گل شكر خواهم كه دارى در جواب دل گمان مي برد كز دست تو نتوان برد جان آه خاقانى شنو با زلف دود افكن بگوى كاروان عشق را بياع جان شد چشم او داور امت جلال الدين، خليفه ى ذو الجلال شاه مشرق، آفتاب گوهر بهراميان هيبتش تاج از سر مهراج هند انداخته قاهر كفار و باج از قاهره درخواسته آسمان كوه زهره آفتاب كان ضمير ذات او مهدى است از مهد فلك زير آمده گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنك فرامنش طوطى از خزران برآورده چنانك ذاتش از نور نخستين است و چون صور پسين بل كه تا حكمش دميده صور عدل اندر جهان نيل تيغش چون سكاهن سوخته خيل خزراز حد هندوستان گر پيل خيزد طرفه نيست از حد هندوستان گر پيل خيزد طرفه نيست
نيزه بالا خون بدان مشكين سنان انگيخته بوستان از ابر و ابر از بوستان انگيخته مارت از ديبا و خار از پرنيان انگيخته سنگ در بر مي روم وز دل فغان انگيخته زهر كان در سنبل است از ناردان انگيخته داغ هجرت بين يقينى از گمان انگيخته كاين چه دود است آخر از جان فلان انگيخته دار ضرب شاه ز آن بياع جان انگيخته گوهر قدسى زكان كن فكان انگيخته صبح عدل از مشرق آن خاندان انگيخته صولتش خون از دل طغماج خان انگيخته دافع اشرار و گرد از دامغان انگيخته آفت هرچ آفتاب از كوه و كان انگيخته ظلم دجالى ز چاه اصفهان انگيخته عدل او مارى ز چوب هر شبان انگيخته جر امرش جره باز از مولتان انگيخته صورت انصاف در آخر زمان انگيخته از زمين ملك صد نوشيروان انگيخته لاجرم هندوستان ز آن، دودمان انگيختهطرفه پيلى كز خزر هندوستان انگيخته طرفه پيلى كز خزر هندوستان انگيخته