در ستايش شروان شاه
صورت نمي بندد مرا كان شوخ پيمان نشكند از خام كارى خوى او افغان كنم در كوى او گفتار من باد آيدش، خون ريختن داد آيدش تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر زد نوك ناوك بر دلم تا خسته شد يك سر دلم آن را كه در كار آورد كارش ز رونق چون برد زان غمزه ى كافر نشان اى شاه شروان الامان خاقانى ار خود سنجر است در پيش زلفش چاكر است
خاقانى ار خود سنجر است در پيش زلفش چاكر است
كام من اندر دل شكست اميد در جان نشكند گر شحنه ى بدگوى او در حلقم افغان نشكند گر رنج من ياد آيدش عهد من آسان نشكند دانى كه دانم اين قدر كز موم سندان نشكند هم راضيم گر در دلم سرهاى پيكان نشكند كان كو به جان گوهر خرد حالى به دندان نشكند آرى سپاه كافران جز شاه شروان نشكند گر صبر او صد لشكر است الا به مژگان نشكند
گر صبر او صد لشكر است الا به مژگان نشكند