طفلى هنوز بسته ى گهواره ى فنا جهدى بكن كه زلزله ى صور در رسد جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ آن به كه پيش هودج جانان كنى نار رخش تو را بر آخور سنگين روزگار بر پرده ى عدم زن زخمه ز بهر آنك در ركعت نخست گرت غفلتى برفت گر حله ى حيات مطرز نگرددت از پيل كم نه اى كه چو مرگش فرا رسد از استخوان پيل نديدى كه چرب دست امروز سكه ساز كه دل دار ضرب توست اكنون طلب دوا كه مسيح تو بر زمى است بيمار به سواد دل اندر نياز عشق عشق آتشى است كاتش دوزخ غذاى اوست در ايرمان سراى جهان نيست جاى دل بنگر چه ناخلف پسرى كز وجود تو در جستجوى حق شو و شبگير كن از آنك بالا برآر نفس چليپا پرست از آنك گر در سموم باديه ى لا تبه شوىلا را ز لات باز ندانى به كوى دين لا را ز لات باز ندانى به كوى دين
مرد آن زمان شوى كه شوى از همه جدا شاه دل تو كرده بود كاخ را رها ديو از خورش به هيضه و جمشيد ناشتا آن جان كه وقت صدمه ى هجران شود فنا برگ گيا نه و خر تو عنبرين چرا برداشته است بهر فرو داشت اين نوا اينجا سجود سهو كن و در عدم قضا انديك درنماندت اين كسوت از بها در حال استخوانش بيرزد بدان بها هم پيل سازد از پى شطرنج پادشا چون دل روانه شد نشود نقد تو روا كانگه كه رفت سوى فلك فوت شد دوا مجروح به قباى گل از جنبش صبا پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا دير از كجا و خلعت بيت الله از كجا دار الخلافه ى پدر است ايرمان سرا ناجسته خاك ره به كف آيد نه كيميا عيسى توست نفس و صليب است شكل لا آرد نسيم كعبه ى الا اللهت شفاگر بي چراغ عقل روى راه انبيا گر بي چراغ عقل روى راه انبيا