من كيم بارى كه گوئى ز آفرينش برترم جسم بي اصلم طلسمم خوان نه حى ناطقم از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشى نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم از على نسبت دهم اما يهودى مذهبم ليس من اهلك به گوش آدم اندر گفت عقل بحر پى پاياب دارم پيش و مي دانم كه باز همچو موى عاريت اصلى ندارم از حيات نى سگ اصحاب كهفم نى خر عيسى وليك هم دم هاروت و هم طبع زن بربط زنم شير برفينم نه آن شيرى كه بينى صولتم در دبستان نسو الله كرده ام تعليم كفر قبله ى من خاك بت خانه است هان اى طير هان لاف دين دارى زنم چون صبح آخر ظاهر است از درون سو مار فعلم وز برون طاووس رنگ شبهت حوا نويسم، تهمت هاجر نهم چون هما اندك خور و كم شهوتم دانند و من روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم هم زحل رنگم چو آهن هم ز آتش حاملهزاهدم اما برهمن دين، نه يحيى سيرتم زاهدم اما برهمن دين، نه يحيى سيرتم
كافرم گر هست تاج آفرينش بر سرم اسم بي ذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم گوئى اول برج گردونم نه مردم پيكرم حشو اركان و زوال دهر و دون كشورم وز زمين دعوى كنم اما ايرى گوهرم آن زمان كز روى فطرت ناف مي زد مادرم در جزيره بازمانم ز آتشين پل نگذرم همچو گل گونه بقائى هم ندارد جوهرم هم سگ وحشى نژادم هم خر وحشت چرم افعى ضحاكم و ريم آهن آهنگرم گاو زرينم نه آن گاوى كه يابى عنبرم كاولين حرف است لامولى لهم سردفترم سنگ سارم كن كه من هم كعبه كن هم كافرم كاندر اين دعوى ز صبح اولين كاذب ترم قصه كوته كن كه ديو راه زن را رهبرم چادر مريم ربايم، پرده ى زهرا درم چون خروس دانه چين زانى و شهوت پرورم سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم وز حريصى چون نعايم آهن و آتش خورمشاعرم اما لبيد آئين، نه حسان مخبرم شاعرم اما لبيد آئين، نه حسان مخبرم