شاعر ساحر منم اندر جهان از شجر من شعرا ميوه چين وز حسد لفظ گهر پاش من نعش و پرن بافته در نظم و نر وز بنه ى طبع در اين خشك سال حور شود دست بريده چو من اهل زمان را به زبان خرد وحدت من داده ز دولت خبر برده از آن سوى عدم رخت و بخت گر كلهم بخشى و گر سر برى من به سخن مبدع و منكر مرا ديده ى بينا نه و لاف بصر اين چو مگس خون خور و دستاردار عقل گريزان ز همه كز خروش شبه شتر مرغ نه اشتر نه مرغ بيت فرومايه ى اين منزحف خشك عبارت چو سموم تموز خنده زنم چون به دو منحول سست هست عيان تا چه سوارى كندخاطر خاقانى و مريم يكى است خاطر خاقانى و مريم يكى است
در سخن از معجزه صاحب قران وز صحف من فضلا عشر خوان در خوى خونين شده دريا و كان ساخته ديباچه ى كون و مكان نزل بيفكنده و بنهاده خوان يوسف خاطر بنمايم عيان از ملكوت و ملكم ترجمان عزلت من كرده به عزت ضمان مانده ازين سوى جهان خان و مان زين نشوم غمگن و ز آن شادمان جوقى ازين سر سبك جان گران گوهر دريا نه و لاف بيان و آن چو خره سرزن و باطيلسان نيك گريزد دل شير ژيان آتش خواران هوا و هوان قافيه ى هرزه ى آن شايگان سرد معانى چو دم مهرگان سخت مباهات كنند اين و آن طفل به يك چوب و دو تا ريسمانوين جهلا جمله يهودى گمان وين جهلا جمله يهودى گمان