كو دلى كانده كسارم بود و بس مرغ ديدى كو ربايد دانه را من ز چرخ آبگون نان خواستم چرخ بر من عيد كرد و هر مهم من زكات استان او در قحط سال ز آتش دولت چو در شب ز اختران مايه ى سلوت به غربت شد ز دست تا به تبريزم دو چيزم حاصل است زير خاك آسايد آن كز تخم ماست چون برويد تخم محنت ها كشد آتش از دست فلك سودم به دست عودى خاك آتشين اطلس كنم گر چه غم فرسوده ى دوران بدم بر سر خاكش خجل بنشست چرخ مه به اشك از خاك راه كهكشان گفتم اى چرخ اين چنين چون كرده اى هم ز عذر خود تظلم كرد چرخ بر لباس دين طراز شرع را مهدى دين بود ليكن چون مسيحجاه و جانى بس به تمكين و حضور جاه و جانى بس به تمكين و حضور
از جهان زو بوده ام خشنود و بس محنت اين دل هم چنان بربود و بس او جگر اجرى من فرمود و بس ماه نوصاع تهى بنمود و بس هم بصاعى باد مي پيمود و بس گرميى ناديده ديدم، دود و بس دل زيان افتاد و محنت سود و بس نيم نان و آب مهران رود و بس تخم هم در زير خاك آسود و بس محنت داسش كه سر بدرود و بس كو به پاى غم چو خاكم سود و بس ز آب خونين كاين مژه پالود و بس مرگ عز الدين مرا فرسود و بس نيم رو خاكى و خون آلود و بس گل گرفت و خاك او اندود وبس پس به خون ما توئى ماخوذ و بس كان تظلم گوش من بشنود و بس لفظ و كلكش بود تار و پود و بس بر دل بيمارم او بخشود و بسبر تن و جان من او افزود و بس بر تن و جان من او افزود و بس