لشكر غم ران گشاد و آمد دوران او هر كه چنين لشكرش نعل در آتش نهاد غم كه درآيد به دل بنگرى آسيب آن اول جنبش كه نو گلبن آدم شكفت و آخر مجلس كه دهر ميكده ى غم گشاد جرعه اى از دست او كشتن ما را بس است آمد باران غم پول سلامت ببرد پنجره ى عنكبوت نيست جنان استوار آتش غم پيل را درد برارد چنانك ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانيا والى عزلت تويي، اينك طغراى فقر سرو هنر چون تويى دست نشان پدرحافظ دين بوالحسن، بحر مكارم على حافظ دين بوالحسن، بحر مكارم على
ابلق روز و شب است نامزد ران او نعل بها داد عمر بر سر ميدان او كاتش كافتد در آب بشنوى افغان او ميوه ى غم بود و بس، نوبر بستان او دور ز ما درگرفت ساقى دوران او اين همه بر پاى چيست بلبله گردان او بر سر يك مشت خاك تا كى باران او كز احد و بوقبيس بايد غضبان او صدره ى پشه سزد صورت خفتان او آنكه جهان را شناخت غمكده شد جان او مشرف وحدت تو باش، اينك ديوان او دست نا وامدار هيچ ز دامان اوكابخور جان ماست چشمه ى احسان او كابخور جان ماست چشمه ى احسان او