قصيده ى مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

خاقانی شروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

قصيده ى مرآت الصفا، در حكمت و تكميل نفس





  • دل من پير تعليم است و من طفل زبان دانش
    نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسليمش
    سر زانو دبستانى است چون كشتى نوح آن را
    خود آن كس را كه روزى شد دبستان از سر زانو
    نه مرد اين دبستان است هرگز جنبشى در وى
    دبستان از سر زانوست خاص آن شير مردى را
    كسى كز روى سگ جانى نشيند در پس زانو
    كسى كاين خضر معنى راست دامن گير چون موسى
    همه تلقينش آياتى كه خاموشى است تاويلش
    مرا بر لوح خاموشى الف، ب، ت نوشت اول
    نخست از من زبان بستد كه طفل اندر نوآموزى
    چو ماندم بي زبان چون ناى جان در من دميد از لب
    چنان در بوته ى تلقين مرا بگداخت كاندر من
    به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت كنم شايد
    نوشتم ابجد تجريد پس چون نشره ى طفلان
    چو از بركردم اين ابجد كه هست از نيستى سرش
    چو ديدم كاين دبستان راست كلى علم نادانى
    زهى تحصيل دانائى كه سوى خود شدم نادان
    چو طوطى كينه بيند شناسد خود بيفتد پى در اين تعليم شد عمر و هنوز ابجد همى خوانم
    در اين تعليم شد عمر و هنوز ابجد همى خوانم



  • دم تسليم سر عشر و سر زانو دبستانش
    نه هر دريا صدف دار است و هر نم قطره نيسانش
    كه طوفان جوش درد اوست جودى گرد دامانش
    نه تا كعبش بود جودى و نى تا ساق طوفانش
    بهر دم چار طوفان نيست در بنياد اركانش
    كه چون سگ در پس زانو نشاند شير مردانش
    به زانو پيش سگساران نشستن نيست امكانش
    كف موسى و آب خضر بينى در گريبانش
    همه تعليمش اشكالى كه نادانى است برهانش
    كه درد سر زبان است و ز خاموشى است درمانش
    چو نايش بي زبان بايد نه چون بربط زبان دانش
    كه تا چون ناى سوى چشم رانم دم به فرمانش
    نه شيطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصيانش
    صحيفه صفحه ى گردون و دوده جرم كيوانش
    نگاريدم به سرخ و زرد ز اشك و چهره هزمانش
    ز يادم شد معمائى كه هستى بود عنوانش
    هر آنچم حفظ جزوى بود شستم ز آب نسيانش
    كه را استاد دانا بود چون من كرد نادانش
    چو خود در خود شود حيران كند حيرت سخندانش ندانم كى رقوم آموز خواهم شد به ديوانش
    ندانم كى رقوم آموز خواهم شد به ديوانش


/ 529