هنگام حبس در عزلت و قناعت و تخلص به مدح خاتم انبياء
هر صبح پاى صبر به دامن درآورم از ژس خون قرابه ى پر مي شود فلك هر دم هزار بچه ى خونبن كنم له خاك از زعفران چهره مگر نشره اى كنم دانم كه دهر، خط بلا بر سرم كشيد چون آه آتشين زنم از جان آهنين غم در جگر زد آتش برزين مرا و من غم بيخ عمر مي برد و من به برگ آنك طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنك شد روز عمر ز آن سوى پيشين و روى نيست با من فلك به كين سياوش و من ز عجز چون كوه خسته سينه كنندم به جرم آنك از جور هفت پرده ى ازرق به اشك لعل از كشت زار چرخ و زمين كاين دو گاو راست از چنگ غم خلاص تمنى كنم ز دهر چون زال، بسته ى قفسم نوحه زان كنم ني نى كه با غم است مرا انس لاجرم نشگفت اگر چو آهوى چين مشك بردهم چون دم برآرم از سر زانو به باغ غم زانو كنم رصدگه و در بيع خان جان
زانو كنم رصدگه و در بيع خان جان
پرگار عجز، گرد سر و تن درآورم چون جرعه ريز ديده به دامن درآورم چون لعبتان ديده به زادن درآورم كبستنى به بخت سترون درآورم داند كه سر به خط بلا من درآورم سيماب وش گداز به آهن درآورم از آب ديده دجله به برزن درآورم دستى به شاخ لهو به صد فن درآورم دامن چو پيرزن به نهنبن درآورم كاين روز رفته باز به روزن درآورم اسبى ز نى به حرب تهمتن درآورم فرزند آفتاب به معدن درآورم طوفان به هفت رقعه ى ادكن درآورم يك جو نيافتم كه به خرمن درآورم كافغان بناى و حلق چو ارغن درآورم تا رحمتى به خاطر بهمن درآورم مريم صفت بهار به بهمن درآورم چون سر بخورد سنبل و بهمن درآورم از شاخ سدره مرغ نوازن درآورم صد كاروان درد معين درآورم
صد كاروان درد معين درآورم