مرد آن بود كه از سر دردى قدم زند آن را مسلم است تماشا به باغ عشق وز بهر آنكه نيست شود هرچه هست اوست از دست عشق چون به سفالى شراب خورد بيشى هر دو عالم بر دست چپ نهد جايى كه زلف جانان دعوى كند به كفر و آنجا كه نور عارض او پرده برگرفتخاقانى اين سراب كه داند كه مردوار خاقانى اين سراب كه داند كه مردوار
درد آن بود كه بر دل مردان رقم زند كو خيمه ى نشاط به صحراى غم زند ختم وجود بر سر كتم عدم زند طعنه نخست در گهر جام جم زند وانگه به دست راست بر آن بيش، كم زند گمره بود كه در ره ايمان قدم زند تردامنى بود كه دم از صبح دم زندزين خاكدان به بام جهان بر علم زند زين خاكدان به بام جهان بر علم زند