قصيده
در كفم نيست آنچه مي بايد هيچ در صبر دل نبندم از آنك غم گسارى در ابر مي جويم صد جگر پاره بر زمين افتد تا من از دست درنيفتم، چرخ دامن از اشك مي كشم در خون سخت كوش است آه خاقانى
سخت كوش است آه خاقانى
در دلم نيست آنچه مي شايد دانم از صبر هيچ نگشايد برق او ديد هم نمي شايد گر كسى دامنم بپالايد ننشيند ز پاى و ناسايد دوست دامن به من كى آلايد مگر اين چرخ را بفرسايد
مگر اين چرخ را بفرسايد