بخ بخ اى بخت و خه خه اى دل دار من تو را زان سوى جهان جويان طفل مي خواندمت، زهى بالغ من تو را طفل خفته چون خوانم يا شبانگه لقات چون دانم دست بر سر زنى گرت گويم ور تو خواهى در اجرى امسال هر چه بخشم به دست مزد از من من ز بي كارى ارچه در كارم سر نيزه زد آسمان در خاك شهره مرغى به شهر بند قفس طيرانت چو دور فكرت من عهد نامه ى وفات زير پر است دانه از خوشه ى فلك خوردى تشنه دارند مرغ پروازى تو ز آب حيات سيرابى هدهدى كز عروس ملك مرا گلبن تازه اى و نيست تو را شاه باز سپيد روزى از آنكاينت شه باز كز پى چو منى اينت شه باز كز پى چو منى
هم وفادار و هم جفا بردار تو بدين سو سرم گرفته كنار مست مي گفتمت، زهى هشيار كه تويى خواب ديده ى بيدار تو چنين تازه صبح صادق وار كن بهين عمر رفته باز پس آر آورى خط محو كرده ى پار نپذيرى و بس كنى پيكار به سلاح تو مي كنم پيكار كه تويى آفتاب نيزه گذار قفس آبنوس ليل و نهار بر ازين نه مقرنس دوار گنج نامه ى بقات در منقار كه به پرواز رستى از تيمار كه چو سيراب گشت ماند از كار كه چو ماهى در آبى از پروار خبر آور تويى و نامه سپار چون گل نخل بند تيزى خار شويى از زاغ شب سياهى قارصيد نسرين كرده اى نهمار صيد نسرين كرده اى نهمار