يعقوب دلم، نديم احزان او در چه آب بد ز اخوت چون صفر و الف تهى و تنها صد رزمه ى فضل بار بسته از دل سوى ديده مي برم سيل شنگرف ز اشك من ستاند يارب چه شكسته دل شدستم الحق چه فسانه شد غم من گاه از سگ ابترم به فرياد اين خيره كشى است مار سيرت من جسته چو باغبان پس اين هم صورت من نيند و اين به نسبت دارند تا قيامت جز دعوت شب مرا چه چاره خاقانى اميد را مكن قطع از ديده ى روزگار بي نور بگزيده ى حق موفق الدين عبد الغفار كز سر كلك عمان و محيط و نيل و جيحونهر هشت، بر سخا و حلمش هر هشت، بر سخا و حلمش
يوسف صفتم، مقيم زندان من در چه آتشم ز اخوان چون تير و قلم نحيف و عريان يك مشتريم نه پيش دكان آرى ز تنور خاست طوفان صورتگر اين كبود ايوان از ننگ شكسته نام اران از شر فسانه گوى شروان گاه از خر اعورم به افغان وان زير برى است موش دندان بنشسته چو گربه در پى آن چون نيستم از صفت چو ايشان ايشان ز بهميه من ز انسان هان اى دعوات نيم شب، هان از فضل خداى حال گردان در سايه ى صدر باش پنهان كز باطل شد سپيد ديوان در خلد ممالك اوست رضوان جودى و حرى و قاف و هلانبا جدول و خردلند يكسان با جدول و خردلند يكسان