در مدح فخر الدين ابوالفتح منوچهر شروان شاه - قصاید نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

قصاید - نسخه متنی

خاقانی شروانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در مدح فخر الدين ابوالفتح منوچهر شروان شاه





  • صبح دم آب خضر نوش از لب جام گوهرى
    شاهد طارم فلك رست ز ديو هفت سر
    غاليه ساى آسمان سود بر آتشين صدف
    يوسف روز جلوه كرد از دم گرگ و مي كند
    گرچه صبوح فوت شد كوش كه پيش از آفتاب
    درده كيمياى جان، ز آتش جام زيبقى
    طفل مشيمه ى رزان، بكر مشاطه ى خزان
    چون ز دهان بلبله در گلوى قدح چكد
    رفت قنينه در فواق، از چه ز امتلاى خون
    چنگى آفتاب روى از پى ارتفاع مى
    چون نگهش كنى كند در پس چنگ رخ نهان
    كرته ى فستقى فلك چاك زند چو فندقش
    زهره ز رشك خون دل در بن ناخن آورد
    چشم سهيل و ناخنه، ناخن آفتاب و نى
    چرخ سدابى از لبش دوش فقع گشاد و گفت
    سال نوست ساقيا، نوبر سال ماتوئى
    گاو سفالى اندر آر آتش موسى اندر او
    مى به سفال خام نوش، اينت چمانه ى طرب
    تيغ فراسياب چه؟ خون سياوشان كدام؟ گنبد آبگينه گون نيست فرشته خوى و رو
    گنبد آبگينه گون نيست فرشته خوى و رو



  • كز ظلمات بحر جست آينه ى سكندرى
    ريخت به هر دريچه اى آقچه زر شش سرى
    از پى مغز خاكيان لخلخه هاى عنبرى
    يوسف گرگ مست ما دعوى روز پيكرى
    زان مى آفتاب وش ياد صبوحيان خورى
    طلق حلال پروران، طلق روان گوهرى
    حامله ى بهار از آن باد عقيم آذرى
    عطسه ى عنبرين دهد مغز چمانه از ترى
    راست چو پشت نيشتر خون چكدش معصفرى
    چنگ نهاده ربع وش بر بر و چهره برترى
    تا شوى از بلاى او شيفته ى بلا درى
    هر سر ده قواره را زهره كند به ساحرى
    چون سر ناخنش كند با رگ چنگ نشترى
    كاتش و قند او دهد با نى و باد ياورى
    اينت نسيم مشك پاش، اينت فقاع شكرى
    مى كه دهى سه ساله ده، كو كهن و تو نوبرى
    تا چه كنند خاكيان گاو زرين سامرى
    لب به كلوخ خشك مال، اينت شمامه ى طرى
    در قدح گلين نگر، ژس گلاب عبهرى سنگ بر آبگينه زن، ديو دلى كن اى پرى
    سنگ بر آبگينه زن، ديو دلى كن اى پرى


/ 529