بس بس اى طالع خاقانى چند جو به جو راز دلش دانستى مدوانش كه دوانيدن تو مرغ را چون بدوانند نخست به ازو مرغ نداري، مدوان كس نديده است نمد زينش خشك مچشانش به تموز آب سقر فصل با حورا، آهنگ به شام هم توانيش به تبريز نشاند طفل خو گشت ميازارش بيش دايگى كن به نوازش كه نزاد نيست جز اشك كسش هم زانو حكم حق رانش چون قاضى خوىاز برون در خوى خوييش مدار از برون در خوى خوييش مدار
چند چندش به بلا دارى بند كه به يك نان جوين شد خرسند مركب عزم وى از پاى فكند بكشندش ز پى دفع گزند ور دوانيدى كشتن مپسند سست شد لاشه به جاييش ببند مفشان بر سر آتش چو سپند وصل با حوران خوش تر به خجند هم توانيش ز شروان بر كند بر چنين طفل مزن بانگ بلند پانصد هجرت ازو به فرزند نيست جز سايه كسش هم پيوند نطق دستانش چون پير مرندوز درونش دل مجروح مرند وز درونش دل مجروح مرند