قحط وفاست در بنه ى آخر الزمان در دم سپيد مهره ى وحدت به گوش دل هم با عدم پياده فرو كن به هشت نطع سوداى اين سواد مكن بيش در دماغ فلسى شمر ممالك اين سبز بارگاه جيحون آفت است بر آن ابگينه پل چشم بهى مدار كه در چشم روزگار تو غافل و سپهر كشنده رقيب تو دهر سپيد دست سيه كاسه اى است صعب كن خوش ترين نواله كه از دست او خورى دل دستگاه توست به دست جهان مده هر لحظه هاتفى به تو آواز مي دهد آواز اين خطيب الهى تو نشنوى اول بيار شير بهاى عروس فقر خاتون دار ملك فريدونش خوان كه نيست تا بر در تو مركب فقر است ايمنى شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باك از فقر ساز گل شكر عيش بد گوار ازين و آن دوا مطلب چون مسيح هستمگذار شاه دل به در مات خانه در مگذار شاه دل به در مات خانه در
هان اى حكيم پرده ى عزلت بساز هان خيز از سياه خانه ى وحشت به پاى جان هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان تكليف اين كيف منه بيش بر روان صفرى شمر فذالك اين تيره خاكدان كه پايه بلاست بر آ، غول ديده بان آن ناخنه كه بود بدل شد به استخوان فرزانه خفته و سگ ديوانه پاسبان منگر به خوش زبانى اين ترش ميزبان لوزينه اى است خرده ى الماس در ميان كاين گنج خانه را ندهد كس به ايرمان كاين دامگه نه جاى امان است الامان كز جوش غفلت است تو را گوش دل گران وانگه ببر قباله ى اقبال رايگان كابين اين عروس كم از گنج كاويان كاحدا را سوى تو جنيبت شود روان كز گرم و سرد لاله و گل را رسد زيان وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان زيرا اجل گياست عقاقير اين و آنزين در كه هست درد ز عزلت فرونشان زين در كه هست درد ز عزلت فرونشان