ما فتنه بر توايم و تو فتنه بر آينه تا آينه جمال تو ديد و تو حسن خويش از روى تو در آينه جان ها شود خيال وز نور روى و صفوت لعل تو آورد اى ناخداى ترس مشو آينه پرست كز آه دل بسوزم هر جا كه آهنى است قبله مساز ز آينه هر چند مر تو را در آينه دريغ بود صورتى كز او صورت نماى شد رخ خاقانى از سرشك از راى شاه گيرد نور وضو آفتاب سلطان اعظم آنكه اشارات او ز غيب شاهنشهى كه بهر عروس جلال اوست ز اقبال عدل پرور او جاى آن، بود اى خسروى كه خاطر تو آن صفا گرفت سازد فلك ز حزم تو دايم سلاح خويش گر منظر تو نور بر آئينه افكند گرد خلافت ار برود در ديار خصم ماند به نوك كلك تو و جان بد سگال باشد چو طبع مهر من اندر هواى تومن آينه ضميرم و تو مشترى همم من آينه ضميرم و تو مشترى همم
ما رانگاه در تو، تو را اندر آينه تو عاشق خودى ز تو عاشق تر آينه زين روى نازها كند اندر سر آينه در يك مكان هم آتش و هم كور آينه رنج دلم مخواه و منه دل بر آينه تا هيچ صيقلى نكند ديگر آينه صورت هر آينه بنمايد هر آينه بيند هزار صورت جان پرور آينه رخسار او نگر صنما منگر آينه وز روى تو پذيرد زيب و فر آينه چونان دهد نشانى كز پيكر آينه هفت آسمان مشاطه و هفت اختر آينه كز ننگ زنگ باز رهد يكسر آينه كز وى نمونه اى است به هر كشور آينه دارد شجاع روز وغا در بر آينه روح القدس نمايد از آن منظر آينه بي كار ماند آنجا تا محشر آينه چون در حجاب زنگ شود مضمر آينه چون تاب گيرد از حركات خور آينهاز تو جمال همت و از چاكر آينه از تو جمال همت و از چاكر آينه