در مذمت آب و هواى رى گويد
خاك سياه بر سر آب و هواى رى در خون نشسته ام كه چرا خوش نشسته ام آن را كه تن به اب و هواى رى آورند رى نيك بد وليك صدورش عظيم نيك نيك آمدم به ري، بد رى بين به جاى من عقرب نهند طالع رى من ندانم آن سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا اى جان رى فداى تن پاك اصفهان از خاص و عام رى همه انصاف ديده ام مير منند و صدر منند و پناه من هم لطف و هم قبول و هم اكرام يافتم از بس مكان كه داده و تمكين كه كرده اند چون نيست رخصه سوى خراسان شدن مرا گر باز رفتنم سوى تبريز اجازت است رى در قفاى جان من افتاد و من به جهد ديدم سحرگهى ملك الموت را كه پاى گفتم تو نيز؟ گفت چو رى دست برگشاد
گفتم تو نيز؟ گفت چو رى دست برگشاد
دور از مجاوران مكارم نماى رى اين خواندگان خلد به دوزخ سراى رى دل آب و جان هوا شد از آب و هواى رى من شاكر صدور و شكايت فزاى رى ايكاش دانمى كه چه كردم به جاى رى دانم كه عقرب تن من شد لقاى رى تب هاى گرم زاد ز زهر جفاى رى وى خاك اصفهان حسد توتياى رى جور من است ز آب و گل جان گزاى رى سادات ري، ائمه ى ري، اتقياى رى ز احرار رى و افاضل رى و اولياى رى خشنودم از كياى رى و ازكياى رى هم باز پس شوم نكشم پس بلاى رى شكرانه گويم از كرم پادشاى رى جان مي برم كه تيغ اجل در قفاى رى بي كفش مي گريخت ز دست و باى رى بويحيى ضعيف چه باشد به پاى رى
بويحيى ضعيف چه باشد به پاى رى