در ستايش فخر الدين شروان شاه منوچهر
-
ز عدل شاه كه زد پنج نوبه در آفاق
رسيد وقت كه پيك امان ز حضرت او
بسى نماند كه بي روح در زمين ختن
به شكر آنكه جهان را خدايگان ملكى است
جلال ملت، تاج ملوك فخر الدين
شهنشهى كه به صحرا نسيم انصافش
ز داد اوست زمان كرده با امان وصلت
ز بس كه ريخت ازين پيش خون خفچاقان
عجب مدار كه از روح ناميه زين پس
زهى برات بقا را ز عالم مطلق
اگر نه شمع فلك نور يافتى ز كفت
سحرگهى كه يلان تيغ بركشند چو صبح
ز بيم ناوك پروين گسل براى گريز
بگيرد از تپش تيغ و ز امتلاى خلاف
تو ابروار بر آهخته خنجرى چون برق
به يگ گشاد ز شست تو تير غيداقى
در آن زمان كه كن تيغ با كف تو وصال
گمان برى كه ز ارواح تيره زير اير
ظفر برد ز برت چتر جاء نصر الله ايا شهى كه ز تاير عدل تو بر چرخ
ايا شهى كه ز تاير عدل تو بر چرخ
-
چهار طبع مخالف شدند جفت وفاق
رساند آيت رحمت به انفس و آفاق
سخن سراى شود چون درخت در وقواق
كه نايب است به ملكت ز قاسم الارزاق
سپهر مجد، منوچهر مشترى اخلاق
ز زهر در دم افعى عيان كند ترياق
به حكم اوست قضا بسته با رضا مياق
به هندوى گهرى چون پرند چين براق
بجاى سبزه ز گل بردمد سر خفچاق
نكرده كاتب جان جز به نام تو اطلاق
چون جان گبر شدى تيره بر مسيح واق
به عزم رزم كنند از براى كينه سباق
ز آسمان بستاند بناب نعش طلاق
دل زمين خفقان و دم زمان فواق
فرشته وار نشسته بر اشهبى چو براق
شود چو پاسخ كهسار باز تا غيداق
ز بس كه جان بدان را دهى ز جسم فراق
خلايقى دگر از نوعيان كند خلاق
اجل دهد به عدو زهر مالهم من واق به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق
به جرم مه ندهد اجتماع مهر محاق