بدان خداى كه پاكان خطه ى اول كه نيست چون تو سخا پرورى به شرق و به غرب مرا حق از پى مدح تو در وجود آورد منم كه گاه كتابت سواد شعر مرا دقايقى كه مرا در سخن به نظم آيد ايا شهان زمانه عيال شفقت تو كه خيره شد دلم از جور كنبد ازرق جهان موافق مهر تو است مگذارش به حسب طاقت خود طوق دار مدح توام مرا ز چنگ نوائب به جود خود برهان تو راست ملك جهان و توئى سزاى نا نماند كس كه ز انعام تو به روى زمين منم كه نيست در اين دور بخت را با من بسوخت جان من از آز و طبع زنگ گرفت اگر نه فضل تو فرياد من رسد بيم است شها به وصف تو خوش كرده ام مذاق سخن روا مبين ز طريق كرم كه زخم نياز ز بي نوايى مشتاق آتش مرگم تنم ز حرص يكى نان چو آينه روشنعطاى تو كند اين درد را دوا گر نه عطاى تو كند اين درد را دوا گر نه
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق نه چون من است نا گسترى به شام و عراق تو نيز تربيتم كن كه دارم استحقاق فلك سزد كه شود دفتر و ملك وراق به سر آن نرسد وهم بوعلى دقاق به حال من نظرى كن به ديده ى اشفاق چو طبع محرور از فعل داروى زراق كه كينه ورزد با چون منى ز روى نفاق چرا ز طايفه ى خاصگان بماندم طاق كه خلق را توئى امروز نايب رزاق چگونه گويم مدح يماك و وصف يلاق نيافت بيت المال و نساخت باب الطاق نه اقتضاى رضا و نه اتفاق وفاق بدان صفت كه زنم آهن و ز تف حراق كه قتل من كند او وقت خشية الاملاق مدار عيش مرا بر اميد تلخ مذاق برآرد از جگرم هر دمى هزار طراق چو آن كسى كه به آب حيات شد مشتاق چو شانه شد همه دندان ز فرق سر، تا ساقعلاج اين چه شناسد حنين بن اسحاق علاج اين چه شناسد حنين بن اسحاق